باب (٧۶): سخنی در مورد کذاب و قاتل قبیلهی ثقیف
۱٧۵۳ـ عَنْ أَبِي نَوْفَلٍ قَالَ: رَأَيْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ الزُّبَيْرِ لعَلَى عَقَبَةِ الْمَدِينَةِ، قَالَ: فَجَعَلَتْ قُرَيْشٌ تَمُرُّ عَلَيْهِ وَالنَّاسُ، حَتَّى مَرَّ عَلَيْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُمَرَ ل، فَوَقَفَ عَلَيْهِ فَقَالَ: السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَبَا خُبَيْبٍ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَبَا خُبَيْبٍ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَبَا خُبَيْبٍ، أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَنْهَاكَ عَنْ هَذَا، أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَنْهَاكَ عَنْ هَذَا، أَمَا وَاللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَنْهَاكَ عَنْ هَذَا، أَمَا وَاللَّهِ إِنْ كُنْتَ مَا عَلِمْتُ صَوَّامًا، قَوَّامًا، وَصُولاً لِلرَّحِمِ، أَمَا وَاللَّهِ لأُمَّةٌ أَنْتَ أَشَرُّهَا لأُمَّةٌ خَيْرٌ، ثُمَّ نَفَذَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُمَرَ س، فَبَلَغَ الْحَجَّاجَ مَوْقِفُ عَبْدِ اللَّهِ وَقَوْلُهُ، فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ فَأُنْزِلَ عَنْ جِذْعِهِ، فَأُلْقِىَ فِي قُبُورِ الْيَهُودِ، ثُمَّ أَرْسَلَ إِلَى أُمِّهِ أَسْمَاءَ بِنْتِ أَبِي بَكْرٍ ش، فَأَبَتْ أَنْ تَأْتِيَهُ، فَأَعَادَ عَلَيْهَا الرَّسُولَ: لَتَأْتِيَنِّى أَوْ لأَبْعَثَنَّ إِلَيْكِ مِنْ يَسْحَبُكِ بِقُرُونِكِ، قَالَ: فَأَبَتْ وَقَالَتْ: وَاللَّهِ لاَ آتِيكَ حَتَّى تَبْعَثَ إِلَيَّ مَنْ يَسْحَبُنِى بِقُرُونِى، قَالَ: فَقَالَ: أَرُونِى سِبْتَىَّ، فَأَخَذَ نَعْلَيْهِ، ثُمَّ انْطَلَقَ يَتَوَذَّفُ، حَتَّى دَخَلَ عَلَيْهَا، فَقَالَ: كَيْفَ رَأَيْتِنِى صَنَعْتُ بِعَدُوِّ اللَّهِ؟ قَالَتْ: رَأَيْتُكَ أَفْسَدْتَ عَلَيْهِ دُنْيَاهُ، وَأَفْسَدَ عَلَيْكَ آخِرَتَكَ، بَلَغَنِى أَنَّكَ تَقُولُ لَهُ: يَا ابْنَ ذَاتِ النِّطَاقَيْنِ، أَنَا وَاللَّهِ ذَاتُ النِّطَاقَيْنِ، أَمَّا أَحَدُهُمَا فَكُنْتُ أَرْفَعُ بِهِ طَعَامَ رَسُولِ اللَّهِ صوَ طَعَامَ أَبِي بَكْرٍ مِنَ الدَّوَابِّ، وَأَمَّا الآخَرُ فَنِطَاقُ الْمَرْأَةِ الَّتِي لاَ تَسْتَغْنِى عَنْهُ، أَمَا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صحَدَّثَنَا: «أَنَّ فِي ثَقِيفٍ كَذَّابًا وَمُبِيرًا» فَأَمَّا الْكَذَّابُ فَرَأَيْنَاهُ، وَأَمَّا الْمُبِيرُ فَلاَ إِخَالُكَ إِلاَّ إِيَّاهُ، قَالَ: فَقَامَ عَنْهَا وَلَمْ يُرَاجِعْهَا. (م/۲۵۴۵)
ترجمه: ابو نوفل میگوید: (جنازهی) عبد الله بن زبیر ل را دیدم که در گذرگاه مدینه (مکانی در مکه) آویزان بود و قریش و سایر مردم از کنار او میگذشتند. تا اینکه عبد الله بن عمر لبه او رسید؛ پس ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ابو خُبیب؛ سلام بر تو ای ابو خُبیب؛ سلام بر تو ای ابو خُبیب؛ سوگند به الله که من تو را از این کار (جنگیدن) منع میکردم؛ سوگند به الله که من تو را از این کار، منع میکردم؛ سوگند به الله که من تو را از این کار، منع میکردم؛ (چون میدانستم که موفق نمیشوی.) سوگند به الله که من هیچ روزهداری و شب زندهداری و شخصی که حق خویشاوندی را بجا آورد، بهتر از تو سراغ ندارم؛ به الله سوگند، امتی که بدترین آنها تو باشی، امت بسیار خوبی است. سپس عبدلله به راهش ادامه داد. بعد از آن، خبر ایستادن عبد الله بن عمر ل و سخنانش به حجاج رسید. حجاج افرادی را فرستاد و آنها جنازهی عبد الله بن زبیر ل را از چوبهی دار پایین آوردند و در میان قبرهای یهودیان انداختند. آنگاه، شخصی را نزد اسماء دختر ابوبکر؛ مادر عبد الله بن زبیر؛ فرستاد و از اسماء خواست تا نزد او بیاید؛ اما اسماء لاز رفتن نزد او خودداری کرد. دوباره، حجاج شخصی را نزد او فرستاد تا به او بگوید: نزد من میآیی یا شخصی را میفرستم تا تو را با گیسوهایت بکشد و نزد من بیاورد. باز هم اسماء لنرفت و گفت: به الله سوگند، نزد تو نمیآیم مگر اینکه شخصی را بفرستی تا مرا با گیسوهایم بکشد و نزد تو بیاورد. حجاج گفت: کفشهای چرمی مرا بدهید. آنگاه، کفشهایش را برداشت و با تکبر یا با شتاب به راه افتاد تا اینکه نزد اسماء لرفت و گفت: دیدی که با دشمن الله چگونه رفتار کردم؟ اسماء ل گفت: دیدم که تو دنیایش را ویران کردی؛ ولی او آخرت تو را ویران نمود؛ به من خبر رسیده است که تو او را (از روی طعنه و عیبجویی) فرزند ذات النطافین خطاب میکنی؛ سوگند به الله که من ذات النطافین (دارای دو کمربند) هستم؛ (کمربندم را دو قسمت کردم) و با یکی از آنها غذای رسول الله صو ابوبکر را بستم تا بتوانند آن را در مکانی مرتفع، آویزان نمایند که حیوانات بدان دسترسی نداشته باشند؛ و دومی را به عنوان کمربندی استفاده نمودم که هرزنی بدان نیاز دارد؛ باید بدانی که رسول الله صفرمود: «در قبیلهی ثقیف، یک کذاب، و یک قاتل و جنایتکار خواهد آمد». کذابش را ما دیدهایم (مختار ثقفی بود) و فکر نمیکنم که قاتل و جنایتکارش، کسی غیر از تو باشد. آنگاه، حجاج بدون اینکه جواب اسماء لرا بدهد، برخاست و رفت.