حیات صحابه – جلد پنجم

فهرست کتاب

پیامبر صو بشارت جنت برای کسی که از یقین و صمیم قلب شهادت بدهد که: معبودی جز خدا نیست

پیامبر صو بشارت جنت برای کسی که از یقین و صمیم قلب شهادت بدهد که: معبودی جز خدا نیست

مسلم از ابوهریره سروایت نموده، که گفت: ما در اطراف رسول خدا صنشسته بودیم، ابوبکر و عمر بنیز با چند نفر دیگر همراهمان حضور داشتند. پیامبر خدا صاز میان ما برخاست، و در بازگشت تأخیر نمود. ترسیدیم که به دور از چشم ما گرفتار شده باشد، و بنابر همین خوف برخاستیم، و من نخستین کسی بودم که ترسیدم، و در طلب و جستجوی رسول خدا صبیرون رفتم، تا این که به بستانی از انصار که مال بنی نجار بود آمدم. (در) اطراف آن دور زدم که آیا دروازه‏ای برایش می‏یابم؟ ولی نیافتم، ناگهان به جویباری برخوردم که از چاهی از بیرون، داخل بستان می‏شد. خود را جمع نمودم و به نزد رسول خدا صرسیدم. فرمود: «ابوهریره؟» پاسخ دادم: بلی ای رسول خدا! پرسید: «چه کار داری؟» گفتم تو در میان ما بودی، برخاستی و تاخیر نمودی، بنابراین ترسیدیم که دور از ما و به تنهایی گرفتار شده باشی، و من نخستین کسی بودم که ترسیدم، و به این بستان آمدم، و خود را چنانکه روباه جمع می‏کند جمع نمودم و داخل شدم، و مردمان هم پشت سر هم هستند. فرمود: «ای ابوهریره - و هر دو کفش‏های خود را به من داد -، و گفت: با این دو کفش هایم برو، و با هر که در پشت این بستان روبرو شدی که وی شهادت می‏دهد، به این که معبودی جز خدا نیست، و از قلب به آن یقین دارد، به جنت بشارتش بده».

آن گاه نخستین کسی که با من روبرو گردید عمر سبود، گفت: ای ابوهریره، این دو نعل برای چیست؟ گفتم: این همان نعل‏های رسول خدا صهستند، مرا با آن دو فرستاده است که با هر که روبرو شدم که از صمیم و یقین قلب شهادت می‏دهد که معبودی جز خدا وجود ندارد، به جنت بشارتش دهم. آن گاه عمر س(با دست خود) به میان هر دو سینه‏ام زد، در جا نقش زمین شدم، و گفت: ای ابوهریره برگرد، من به طرف رسول خدا صبرگشتم، و در حالی که می‏گریستم به وی پناه بردم، وی در میان هردو سینه‏ام چنان ضربه‏ای زد که نقش زمین شدم، و گفت: برگرد. پیامبر خدا صفرمود: «ای عمر، چه چیزی تو را به این کار وادار نمود؟» پاسخ داد: ای رسول خدا، پدر و مادرم فدایت، آیا ابوهریره را با هر دو نعلت فرستادی، که با هر که روبرو شود که از یقین و صمیم قلب شهادت می‏دهد، که معبودی جز خدا نیست، او را به جنت بشارت بدهد؟ گفت: «بلی»، عمر گفت: این کار را مکن، چون می‏ترسم مردم بر آن اعتماد نمایند، بگذارشان عمل کنند، رسول خدا صفرمود: «پس بگذارشان» [۱]. این چنین در جمع الفوائد (۷/۱) آمده ست.

[۱] مسلم (۳۱) در کتاب الایمان.