قصه عبداللَّه بن مسعود با همسرش
احمد از زینب همسر عبداللَّه بن مسعود سروایت نموده، که گفت: عبداللَّه وقتی از کار بر میگشت و به دروازه که میرسید، سینهاش را صاف مینمود و تفش را میانداخت، البته به خاطر کراهیت این که ناگهان بر ما وارد شود، و با موردی روبرو شود که بدش میآید، وی افزود: او روزی در حالی آمد و سینهاش را صاف نمود، که پیره زنی نزدم بود و با دعای خویش تب مرا درمان میکرد؛ آن گاه وی را زیر تخت پنهان نمودم، میگوید: وی داخل شد و در پهلویم نشست، و در گردنم رشتهای را دید، گفت: این رشته چیست؟ میگوید: گفتم: نخی است که در آن برایم افسون شده است، وی آن را گرفت و پاره کرد و بعد از آن گفت: خانوادهی عبداللَّه از شرک بینیازاند، از رسول خدا صشنیدم که میگفت: «افسون مهره حفاظت از زخم چشم، و جادوی ایجاد محبت شرکاند»، میگوید: برایش گفتم: چرا این را میگویی، چشمم میپرید، نزد فلان یهودی رفتم او افسونش کرد، وقتی افسونش مینمود آرام میگردید؟ گفت: آن عمل شیطان بود، که آن را به دست خود فرو میکرد، و وقتی او افسونش میکرد، از آن دست باز میداشت. در صورتی که تو را کفایت میکند، که مثل گفته پیامبر صرا بگویی: «اذهب الباس رب الناس، اشف وأنت الشافی لا شفاء الا شفاؤك، شفاء لا یغادر سقما»، ترجمه: «پروردگار مردم درد را ببر، شفا نصیب گردان که تو شفا دهنده هستی، و شفایی جز شفای تو نیست، شفایی که دردی را باقی نمیگذارد» [۱۶]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۴۹۴/۲) آمده است.
[۱۶] صحیح. احمد (۱/ ۳۸۱) ابوداوود (۳۸۸۳) حاکم (۴/ ۴۱۸) ابن حبان (۱۴۱۲) ابن ماجه (۳۵۳۰) نگا: الصحیحة (۳۳۱).