حیات صحابه – جلد پنجم

فهرست کتاب

قصه عبداللَّه بن مسعود با همسرش

قصه عبداللَّه بن مسعود با همسرش

احمد از زینب همسر عبداللَّه بن مسعود سروایت نموده، که گفت: عبداللَّه وقتی از کار بر می‏گشت و به دروازه که می‏رسید، سینه‏اش را صاف می‏نمود و تفش را می‏انداخت، البته به خاطر کراهیت این که ناگهان بر ما وارد شود، و با موردی روبرو شود که بدش می‏آید، وی افزود: او روزی در حالی آمد و سینه‏اش را صاف نمود، که پیره زنی نزدم بود و با دعای خویش تب مرا درمان می‏کرد؛ آن گاه وی را زیر تخت پنهان نمودم، می‏گوید: وی داخل شد و در پهلویم نشست، و در گردنم رشته‏ای را دید، گفت: این رشته چیست؟ می‏گوید: گفتم: نخی است که در آن برایم افسون شده است، وی آن را گرفت و پاره کرد و بعد از آن گفت: خانواده‏ی عبداللَّه از شرک بی‌نیازاند، از رسول خدا صشنیدم که می‏گفت: «افسون مهره حفاظت از زخم چشم، و جادوی ایجاد محبت شرک‏اند»، می‏گوید: برایش گفتم: چرا این را می‏گویی، چشمم می‏پرید، نزد فلان یهودی رفتم او افسونش کرد، وقتی افسونش می‏نمود آرام می‌گردید؟ گفت: آن عمل شیطان بود، که آن را به دست خود فرو می‏کرد، و وقتی او افسونش می‏کرد، از آن دست باز می‏داشت. در صورتی که تو را کفایت می‏کند، که مثل گفته پیامبر صرا بگویی: «اذهب الباس رب الناس، اشف وأنت الشافی لا شفاء الا شفاؤك، شفاء لا یغادر سقما»، ترجمه: «پروردگار مردم درد را ببر، شفا نصیب گردان که تو شفا دهنده هستی، و شفایی جز شفای تو نیست، شفایی که دردی را باقی نمی‏گذارد» [۱۶]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۴۹۴/۲) آمده است.

[۱۶] صحیح. احمد (۱/ ۳۸۱) ابوداوود (۳۸۸۳) حاکم (۴/ ۴۱۸) ابن حبان (۱۴۱۲) ابن ماجه (۳۵۳۰) نگا: الصحیحة (۳۳۱).