قصه معاذ هنگامی که عمر سوی را برای جمع آوری صدقات فرستاد
عبدالرزاق و محاملی در امالیاش از سعیدبن مسیب روایت نمودهاند که: عمر بن خطاب سمعاذ سرا برای جمع آوری صدقات بهسوی بنی کلاب فرستاد، او همان صدقه را [که جمع نموده بود] در میان ایشان تقسیم نمود و چیزی را باقی نگذاشت، تا این که فقط با همان پلاس خویش که با آن بیرون رفته بود، در حالی بازگشت که آن را بر شانهاش حمل مینمود، همسرش به او گفت: سوغاتی را که متصدیان این وظایف برای خانوادهشان میآورند و تو آوردهای کجاست؟ گفت: همراهم نگهبان امینی بود، همسرش گفت: تو نزد رسول خدا صو ابوبکر سامین بودی، و عمر سهمراهت نگهبان امین فرستاد!! آن گاه همسرش برخاست و از این موضوع به زنان همنشینش از عمر سشکایت نمود، و این خبر به عمر سرسید، وی معاذ را طلب نمود و گفت: من همراهت نگهبان امین فرستاده بودم؟ پاسخ داد: چیزی که به وسیله آن از وی معذرت بخواهم غیر آن حرف نیافتم، آن گاه عمر سخندید و به او چیزی داده گفت: همسرت را به این راضی ساز. ابن جریر میگوید: هدف از قول معاذ: نگهبان امین، پروردگارش ﻷاست. این چنین در الکنز (۸۷/۷) آمده است.