سخن سلمان سهنگام مرگ: من زیارت کنندگانی دارم که به نزدم میآیند
ابن سعد (۹۲/۴) از شعبی از جزل از همسر سلمان سبقیره روایت نموده است: وقتی که مرگ سلمان فرا رسید، مرا در حالی که در بالاخانهای بود که چهار دروازه داشت فراخواند و گفت: ای بقیره این دروازهها را بگشای، چون من امروز زیارت کنندگانی دارم، که نمیدانم از کدام یک از این دروازهها وارد میشوند. بعد از آن مشکی را که داشت طلب نمود و گفت: این را در تنور با آبتر و مخلوط کن، و من چنان نمودم، بعد گفت: آن را در اطراف بسترم بپاش و بعد از آن پایین برو و اندکی درنگ نما، بعد به زودی بالا بی ا و بسترم را ببین. آن گاه بلند شدم و دیدم که روحش گرفته شده است، و انگار که او بر بسترش خواب است، یا مانند آن. و نزد وی همچنان (۹۲/۴) از شعبی روایت است که گفت: هنگامی که مرگ سلمان فرارسید، برای صاحب [۶۲]منزلش گفت: همان چیز پنهان کرده است را که به تو داده بودم پنهان نمایی بیاور، میگوید: کیسهای از مشک را برایش آوردم. میگوید: سلمان گفت: جامی آب برایم بیاور، و مشک را در آن پاشید، بعد آن را با دستش حل نمود و گفت: این را در اطرافم بپاش، چون خلقی از خلق خدا نزدم حاضر میشوند، بوی را استشمام میکنند و طعام را نمیخورند، بعد از آن دروازه را بر من ببند و پایین برو. میگوید: من همان طور نمودم، اندکی نشستم و صدای آهستهای را شنیدم، میگوید: آن گاه بلند شدم و او را دیدم که مرده است. ونزد وی هم چنین از عطاء بن سائب روایت است، و این را به اختصار ذکر نموده، و در آن آمده است: چون امشب ملائک نزدم حاضر میشوند، بوی را استشمام میکنند و طعام را نمیخورند. و بعضی قصههای این باب در باب تاییدات غیبی در کمک توسط ملائک خواهد آمد.
[۶۲] یعنی: همسرش.