حیات صحابه – جلد پنجم

فهرست کتاب

قصه عثمان بن ابی العاص همراه قومش هنگامی که نزد پیامبر صآمدند

قصه عثمان بن ابی العاص همراه قومش هنگامی که نزد پیامبر صآمدند

طبرانی از عثمان بن ابی العاص سروایت نموده، که گفت: در وفد ثقیف هنگامی که نزد رسول خدا صآمدند من هم آمدم، ما لباس‏های خوب خویش را نزد دروازه پیامبر صبر تن نمودیم، و گفتند: چه کسی سواری‏های ما را برای ما حفاظت می‏کند؟ همه قوم رفتن نزد پیامبر صرا دوست داشتند و تخلف و بازماندن از وی برای‌شان ناخوشایند بود، عثمان می‏گوید: من که خردترین ایشان بودم گفتم: اگر خواسته باشید سواری‏هایتان را به این شرط نگه می‏دارم، که وقتی بیرون شدید سواریم را برای من نیز نگه دارید، گفتند: این حق تو باشد، و آنان نزدش داخل شدند، و باز بیرون گردیده گفتند: با ما حرکت کن، گفتم: کجا؟ گفتند: به‌سوی اهلت، گفتم: از خانواده‏ام بیرون شدم، تا اینکه به دروازه پیامبر صرسیدم، و حالا همینطور بدون داخل شدن نزدش برگردم، و شما هم تعهدی به من سپرده‏اید که خود می‏دانید؟! گفتند: پس عجله کن، ما همه سئوال‏ها را از وی نموده‏ایم و دیگر نیازی برای سئوال کردن خود نیست، آن گاه داخل شدم و گفتم: ای رسول خدا، ای رسول خدا، به خداوند دعا کن که مرا در دین فقیه گرداند و علم نصیبم نماید، گفت: «چه گفتی؟» گفته‏ام را برایش اعاده نمودم، فرمود: «مرا از چیزی سئوال نمودی، که هیچ یک از یارانت مرا از آن نپرسیده‏اند، برو تو بر آنان امیر هستی و همچنان بر کسانی از قومت که نزدت می‏آیند»... و حدیث را متذکر شده [۴۹۶]. هیثمی (۳۷۱/۹) می‏گوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیح‌اند، غیر حکیم بن حکیم بن عباد که ثقه دانسته شده، و در روایت دیگری به اختصار آمده، و در آن گفته: آن گاه نزد رسول خدا صوارد شدم، و از وی مصحفی [۴۹۷]را که در نزدش بود خواستم و او آن را به من داد.

[۴۹۶] صحیح. طبرانی (۹/ ۴۰) هیثمی (۹/ ۳۷۰). [۴۹۷] صحیفه‏ای را که در آن آیاتی از قرآن بود.