قصه عثمان بن ابی العاص همراه قومش هنگامی که نزد پیامبر صآمدند
طبرانی از عثمان بن ابی العاص سروایت نموده، که گفت: در وفد ثقیف هنگامی که نزد رسول خدا صآمدند من هم آمدم، ما لباسهای خوب خویش را نزد دروازه پیامبر صبر تن نمودیم، و گفتند: چه کسی سواریهای ما را برای ما حفاظت میکند؟ همه قوم رفتن نزد پیامبر صرا دوست داشتند و تخلف و بازماندن از وی برایشان ناخوشایند بود، عثمان میگوید: من که خردترین ایشان بودم گفتم: اگر خواسته باشید سواریهایتان را به این شرط نگه میدارم، که وقتی بیرون شدید سواریم را برای من نیز نگه دارید، گفتند: این حق تو باشد، و آنان نزدش داخل شدند، و باز بیرون گردیده گفتند: با ما حرکت کن، گفتم: کجا؟ گفتند: بهسوی اهلت، گفتم: از خانوادهام بیرون شدم، تا اینکه به دروازه پیامبر صرسیدم، و حالا همینطور بدون داخل شدن نزدش برگردم، و شما هم تعهدی به من سپردهاید که خود میدانید؟! گفتند: پس عجله کن، ما همه سئوالها را از وی نمودهایم و دیگر نیازی برای سئوال کردن خود نیست، آن گاه داخل شدم و گفتم: ای رسول خدا، ای رسول خدا، به خداوند دعا کن که مرا در دین فقیه گرداند و علم نصیبم نماید، گفت: «چه گفتی؟» گفتهام را برایش اعاده نمودم، فرمود: «مرا از چیزی سئوال نمودی، که هیچ یک از یارانت مرا از آن نپرسیدهاند، برو تو بر آنان امیر هستی و همچنان بر کسانی از قومت که نزدت میآیند»... و حدیث را متذکر شده [۴۹۶]. هیثمی (۳۷۱/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، غیر حکیم بن حکیم بن عباد که ثقه دانسته شده، و در روایت دیگری به اختصار آمده، و در آن گفته: آن گاه نزد رسول خدا صوارد شدم، و از وی مصحفی [۴۹۷]را که در نزدش بود خواستم و او آن را به من داد.
[۴۹۶] صحیح. طبرانی (۹/ ۴۰) هیثمی (۹/ ۳۷۰). [۴۹۷] صحیفهای را که در آن آیاتی از قرآن بود.