قصه جندب بجلی با ابی کعب در طلب علم
ابن سعد (۵۰۱/۳) از جندب بن عبداللَّه بجلی روایت نموده، که گفت: در طلب علم مدینه آمدم، و داخل مسجد رسول خدا صشدم، ناگهان دیدم که مردم حلقههایی تشکیل دادهاند و صحبت میکنند، من از حلقهها عبور نمودم، تا این که به حلقهای آمدم، که در آن مرد رنگ پریدهای بود، و دو جامه بر تن داشت، گویی که از سفر آمده باشد، میگوید: از وی شنیدم که میگفت: سوگند به پروردگار کعبه، زمامداران ولایتها هلاک شدند، و بر آنان باکی هم ندارم - میپندارمش که این را مکرراً گفت - میگوید: نزدش نشستم، و همان قدری که برایش مقدر شده بود صحبت نمود و بعد از آن برخاست، میافزاید: بعد از این که برخاست از وی پرسیدم، گفتم: این کیست؟ گفتند: سید مسلمانان ابی بن کعب س، میگوید: بعد وی را دنبال نمودم، تا این که به منزلش آمد، متوجه شدم که منزل کهنه و حال بدی دارد، او را مردی زاهد و گوشهگیر یافتم و تمام امور و کارهایش با هم مشابهت داشت، به او سلام دادم، وی جواب سلامم را داد و بعد از آن پرسید، تو از کجا هستی؟ گفتم: از اهل عراق گفت: از من به کثرت سئوال نمودند، هنگامی که این را گفت، خشمگین شدم، میافزاید: آن گاه بر زانوهایم نشستم و دست هایم را این طور - برابر رویش بلند نمود - بلند نمودم و رویم را بهسوی قبله گردانیدم، میافزاید: گفتم: بار خدایا، از آنان به تو شکوه میکنیم، ما در طلب علم مال مصرف میکنیم، بدنهایمان را در تکلیف و مشقت میاندازیم، و سواریهایمان را به راه میاندازیم، و وقتی همراهشان روبرو گردیدیم، برایمان ترش روی میکنند و به ما میگویند، میافزاید: آن گاه ابی گریست و شروع به راضی ساختن من نمود و میگفت: وای بر تو، من آنجا نرفتم من آنجا نرفتم [۴۸۰]، میگوید: بعد از آن گفت: بار خدایا، من به تو تعهد میسپارم که اگر مرا تا روز جمعه باقی گذاشتی، آنچه را از پیامبر صشنیدهام بیان میکنم، و در آن از ملامت ملامتگر نمیترسم، میگوید: هنگامی که آن را گفت، از نزدش برگشتم و انتظار جمعه را میکشیدم، وقتی روز پنج شنبه فرا رسید برای بعضی کارهایم بیرون شدم، ناگهان متوجه شدم که کوچهها مملو از مردماند، به هر کوچهای که میرفتم و نگاه مینمودم مردم در آن با من روبرو میشدند، میگوید: گفتم: مردم را چه شده است و چه میکنند؟ گفتند: تو را بیگانه میپنداریم، میگوید: پاسخ دادم: آری، گفتند: سید مسلمانان ابی بن کعب مرده است، جندب میگوید: بعد با ابوموسی در عراق روبرو شدم، و حدیث و صحبت ابی را برایش نقل نمودم، گفت: واحسرتا، کاش باقی میماند تا گفتهاش به دست ما میرسید.
[۴۸۰] یعنی هدفم آنچه نبود که تو برداشت نمودی. م.