قصه درگذشت پیامبر صو آنچه عمر و ابوبکر بگفتند
احمد از یزیدبن بابنوس روایت نموده، که گفت: من با یکی از همراهانم نزد عایشهلرفتم، و از وی اجازه ورود خواستم، وی برای ما بالشتی را انداخت و حجاب را بهسوی خود کشید، همراهم گفت: ای ام المؤمنین، درباره عراک چه میگویی؟ پرسید: عراک چیست؟ من بر شانه رفیق خود زدم. عایشه لگفت: مکن، برادرت را اذیت نمودی، باز پرسید: عراک چیست؟ حیض؟ درباره حیض آنچه را خداوند گفته است بگویید، بعد از آن افزود پیامبر صمرا در حالی که حیض میبودم در آغوش میگرفت و از سرم استفاده مینمود و در میان من و او لباس میبود، بعد از آن گفت: وقتی که پیامبر صبر درب منزلم میگذشت، گاهی کلمهای را میگفت، که خداوند توسط آن به من نفع میرسانید. وی صروزی گذشت و چیزی نگفت، باز گذشت و چیزی نگفت، دو مرتبه، یا سه مرتبه، آن گاه گفتم: ای کنیز، بالشتی در دروازه برایم بگذار، و سرم را بستم. باز پیامبر صاز نزدم گذشت و گفت: «ای عایشه تو را چه شده است؟» گفتم: سرم درد میکند، گفت: سر من هم درد میکند! بعد از آن رفت، و اندکی درنگ نکرده بود، که در جامهای بار شده آورده شد، و نزد من داخل شد، و نزد بقیه زنان فرستاد و گفت: من از مریضی شکایت دارم، و نمیتوانم در میان همهتان بگردم. بنابراین به من اجازه بدهید تا نزد عایشه باشم.
بعد از آن من در حالی که قبل از او هیچکسی را پرستاری ننموده بودم، از وی پرستاری مینمودم، و روزی در حالی که سرش در شانهام بود، ناگهان سر خود را به طرف سرم دور داد، گمان کردم که وی از سرم چیزی میخواهد، آن گاه از دهنش آب سردی بیرون شد و بر سینهام افتاد، که پوستم از آن لرزید، و گمان کردم که وی بیهوش شده است، بدین لحاظ لباسی را بر وی انداختم. آن وقت عمر و مغیره بن شعبهبآمدند، و اجازه خواستند، و من به آنان اجازه دادم، و حجابم را بر خود کشیدم، آن گاه عمر بهسوی وی نگاه نمود و گفت: وای بیهوش شده، پیامبر خدا صچقدر شدید بیهوش شده است!! بعد از آن برخاستند و هنگامی که به دروازه نزدیک شدند مغیره گفت: ای عمر پیامبر خدا صوفات نموده است، گفتم [۱۴۰]: دروغ گفتی تو مرد فتنه جو هستی، پیامبر خدا صتا اینکه خداوند منافقین را نابود نکند نمیمیرد. عایشه لمیگوید: بعد از آن ابوبکر سآمد، و من حجاب را برداشتم، و او به وی نگاه نمود و گفت: «انالله واناالیه راجعون!» پبامبر خدا صدرگذشته است، بعد از آن، از طرف سر وی آمد و دهن خود را پایین نموده پیشانی پیامبر صرا بوسید و گفت: و انبیاه! بعد از آن دوباره سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واصفیاه! باز سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واخلیلاه! [و گفت:] پیامبر خدا صدرگذشته است.
و به طرف مسجد بیرون شد، که عمر سبرای مردم بیانیه میداد و صحبت نموده میگفت: پیامبر خدا صتا اینکه خداوند منافقین را نابود ننماید، وفات نمیکند. آن گاه ابوبکر سصحبت نمود، و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: خداوند أمیفرماید:
﴿إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ٣٠﴾[الزمر: ۳۰].
ترجمه: «[ای محمد] تو میمیری، و ایشان نیز خواهند مرد».
تا اینکه از آیه فارغ شد،
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ﴾[آل عمران: ۱۴۴].
ترجمه: «و محمد فقط پیامبر است، قبل از وی پیامبران گذشتهاند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود به دوره جاهلیت بر میگردید، و هر کی به عصر جاهلیت برگردد...».
تا اینکه آیه را تمام نمود، بعد از آن گفت: هر کسی که خداوند را عبادت مینمود، خدا زنده است و نمیمیرد، و هر کس که محمد را عبادت مینمود، محمد درگذشته است. آن گاه عمر سگفت: آیا این در کتاب خداست؟ بعد عمر سافزود: ای مردم این ابوبکر است که در میان مسلمانان از سابقه داری [۱۴۱]برخوردار است، بنابراین با وی بیعت کنید [۱۴۲]- [۱۴۳].
[۱۴۰] این چنین در اصل آمده. و در آنچه در المجمع (۳۲/۹) از احمد نقل شده، آمده است: [عمر] گفت دروغ گفتی، و در نزد ابن سعد آمده: پس عمر گفت. [۱۴۱] در اصل «سبیه» آمده که «زن اسیر، و مرواریدی را که غواص برآورده باشد» معنی میدهد، و در التیموریه «ذواشبه» آمده، و ممکن صورت درست آن چنانکه در حاشیه البدایه (۲۴۲/۵) آمده «ذو اسبقیه» باشد، که معنای همین کلمه در ترجمه مراعات شده است، و در نزد ابن سعد (۲۶۸/۲) «ذوشیبه» آمده که بزرگ سالی و موی سفیدی را افاده میکند. با استفاده از پاورقی با اندک زیادت. م. [۱۴۲] این چنین در البدایه (۲۴۱/۵) آمده است. و هیثمی (۳۳/۹) میگوید: رجال احمد ثقهاند. و ابویعلی آن را به مانند این با زیادتی به اسناد ضعیف روایت نموده است. و ابن سعد (۲۶۷/۲) مانند این را از یزیدبن بابنوس مختصراً روایت کرده است. [۱۴۳] صحیح. احمد (۶/ ۲۶۹) نگا: المجمع (۹/ ۳۳).