حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

قصه درگذشت پیامبر صو آنچه عمر و ابوبکر بگفتند

قصه درگذشت پیامبر صو آنچه عمر و ابوبکر بگفتند

احمد از یزیدبن بابنوس روایت نموده، که گفت: من با یکی از همراهانم نزد عایشهلرفتم، و از وی اجازه ورود خواستم، وی برای ما بالشتی را انداخت و حجاب را به‌سوی خود کشید، همراهم گفت: ای ام المؤمنین، درباره عراک چه می‏گویی؟ پرسید: عراک چیست؟ من بر شانه رفیق خود زدم. عایشه لگفت: مکن، برادرت را اذیت نمودی، باز پرسید: عراک چیست؟ حیض؟ درباره حیض آنچه را خداوند گفته است بگویید، بعد از آن افزود پیامبر صمرا در حالی که حیض می‏بودم در آغوش می‏گرفت و از سرم استفاده می‏نمود و در میان من و او لباس می‏بود، بعد از آن گفت: وقتی که پیامبر صبر درب منزلم می‏گذشت، گاهی کلمه‏ای را می‏گفت، که خداوند توسط آن به من نفع می‏رسانید. وی صروزی گذشت و چیزی نگفت، باز گذشت و چیزی نگفت، دو مرتبه، یا سه مرتبه، آن گاه گفتم: ای کنیز، بالشتی در دروازه برایم بگذار، و سرم را بستم. باز پیامبر صاز نزدم گذشت و گفت: «ای عایشه تو را چه شده است؟» گفتم: سرم درد می‏کند، گفت: سر من هم درد می‏کند! بعد از آن رفت، و اندکی درنگ نکرده بود، که در جامه‏ای بار شده آورده شد، و نزد من داخل شد، و نزد بقیه زنان فرستاد و گفت: من از مریضی شکایت دارم، و نمی‏توانم در میان همه‏تان بگردم. بنابراین به من اجازه بدهید تا نزد عایشه باشم.

بعد از آن من در حالی که قبل از او هیچکسی را پرستاری ننموده بودم، از وی پرستاری می‏نمودم، و روزی در حالی که سرش در شانه‏ام بود، ناگهان سر خود را به طرف سرم دور داد، گمان کردم که وی از سرم چیزی می‏خواهد، آن گاه از دهنش آب سردی بیرون شد و بر سینه‏ام افتاد، که پوستم از آن لرزید، و گمان کردم که وی بیهوش شده است، بدین لحاظ لباسی را بر وی انداختم. آن وقت عمر و مغیره بن شعبهبآمدند، و اجازه خواستند، و من به آنان اجازه دادم، و حجابم را بر خود کشیدم، آن گاه عمر به‌سوی وی نگاه نمود و گفت: وای بیهوش شده، پیامبر خدا صچقدر شدید بیهوش شده است!! بعد از آن برخاستند و هنگامی که به دروازه نزدیک شدند مغیره گفت: ای عمر پیامبر خدا صوفات نموده است، گفتم [۱۴۰]: دروغ گفتی تو مرد فتنه جو هستی، پیامبر خدا صتا اینکه خداوند منافقین را نابود نکند نمی‏میرد. عایشه لمی‏گوید: بعد از آن ابوبکر سآمد، و من حجاب را برداشتم، و او به وی نگاه نمود و گفت: «انالله واناالیه راجعون!» پبامبر خدا صدرگذشته است، بعد از آن، از طرف سر وی آمد و دهن خود را پایین نموده پیشانی پیامبر صرا بوسید و گفت: و انبیاه! بعد از آن دوباره سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واصفیاه! باز سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واخلیلاه! [و گفت:] پیامبر خدا صدرگذشته است.

و به طرف مسجد بیرون شد، که عمر سبرای مردم بیانیه می‏داد و صحبت نموده می‏گفت: پیامبر خدا صتا اینکه خداوند منافقین را نابود ننماید، وفات نمی‏کند. آن گاه ابوبکر سصحبت نمود، و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: خداوند أمی‏فرماید:

﴿إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ٣٠[الزمر: ۳۰].

ترجمه: «[ای محمد] تو می‏میری، و ایشان نیز خواهند مرد».

تا اینکه از آیه فارغ شد،

﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ[آل عمران: ۱۴۴].

ترجمه: «و محمد فقط پیامبر است، قبل از وی پیامبران گذشته‏اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود به دوره جاهلیت بر می‏گردید، و هر کی به عصر جاهلیت برگردد...».

تا اینکه آیه را تمام نمود، بعد از آن گفت: هر کسی که خداوند را عبادت می‏نمود، خدا زنده است و نمی‏میرد، و هر کس که محمد را عبادت می‏نمود، محمد درگذشته است. آن گاه عمر سگفت: آیا این در کتاب خداست؟ بعد عمر سافزود: ای مردم این ابوبکر است که در میان مسلمانان از سابقه داری [۱۴۱]برخوردار است، بنابراین با وی بیعت کنید [۱۴۲]- [۱۴۳].

[۱۴۰] این چنین در اصل آمده. و در آنچه در المجمع (۳۲/۹) از احمد نقل شده، آمده است: [عمر] گفت دروغ گفتی، و در نزد ابن سعد آمده: پس عمر گفت. [۱۴۱] در اصل «سبیه» آمده که «زن اسیر، و مرواریدی را که غواص برآورده باشد» معنی می‏دهد، و در التیموریه «ذواشبه» آمده، و ممکن صورت درست آن چنانکه در حاشیه البدایه (۲۴۲/۵) آمده «ذو اسبقیه» باشد، که معنای همین کلمه در ترجمه مراعات شده است، و در نزد ابن سعد (۲۶۸/۲) «ذوشیبه» آمده که بزرگ سالی و موی سفیدی را افاده می‏کند. با استفاده از پاورقی با اندک زیادت. م. [۱۴۲] این چنین در البدایه (۲۴۱/۵) آمده است. و هیثمی (۳۳/۹) می‏گوید: رجال احمد ثقه‏اند. و ابویعلی آن را به مانند این با زیادتی به اسناد ضعیف روایت نموده است. و ابن سعد (۲۶۷/۲) مانند این را از یزیدبن بابنوس مختصراً روایت کرده است. [۱۴۳] صحیح. احمد (۶/ ۲۶۹) نگا: المجمع (۹/ ۳۳).