قصه بیرون انداختن زمین مردى را که مؤمنى را کشته بود
عبدالرزاق و ابن عساکر از قبیصه بن ذؤیب سروایت نمودهاند که گفت: مردی از اصحاب رسول خدا صبر گروهی که شکست خورده بودند حمله نمود، و مردی از مشرکین را که شکست خورده بود دستگیر کرد، هنگامی که خواست وی را با شمشیر بزند، آن مرد گفت: لا اله الا الله، ولی او تا اینکه وی را به قتل نرسانید دست باز نداشت. بعد در نفس خود از قتل وی چیزی احساس نمود، و قصهاش را برای پیامبر صیاد نمود و گفت: کلمه را فقط به خاطر نجات یافتن گفت: پیامبر صفرمود: «چرا قلبش را پاره ننمودی؟! از قلب فقط با زبان ترجمانی میشود». و جز اندکی درنگ ننمودند که همان مرد قاتل وفات نمود، و دفن گردید بر روی زمین قرار گرفت، آنگاه خانوادهاش آمدند و موضوع را با پیامبر صگفتند، فرمود: «دفنش کنید»، باز دفن گردید و باز دیدند که روی زمین قرار دارد. بار دیگر خانوادهاش پیامبر صرا خبر داد، پیامبر صفرمود: «زمین از قبول نمودن وی ابا ورزید، بنابراین او را در غاری از غارها بیندازید» [۳۹۸]- [۳۹۹].
[۳۹۸] این چنین در الکنز (۳۱۶/۷) آمده است. [۳۹۹] عبدالرزاق در مصنف خود (۱۸۷۲۰).