رفتن عمر سبا پسرى تا او را از پسران حمایت نماید
ابن سعد [۱۲۳۲]از سنان بن سلمه هذلی روایت نموده، که گفت: با پسران بیرون رفتم، در مدینه بودیم و خرماهای نارس را [از زیر درختهای خرما] میچیدیم، ناگهان عمربن خطاب سدر حالی که شلاق با او بود پیدا شد، هنگامی که بچهها وی را دیدند در میان نخلستان متفرق شدند، میگوید: و من ایستادم، و آنچه چیده بودم در ازارم بود، گفتم: ای امیرالمؤمنین این چیزی است، که باد آن را میاندازد، میگوید: او به طرف آن در ازارم نگاه نمود و مرا نزد، گفتم: ای امیرالمؤمنین بچهها اکنون در پیش رویم هستند و آنچه را من با خود دارم خواهند گرفت، گفت: نه، هرگز، برو، میافزاید: و تا خانه ما همراهم آمد.
[۱۲۳۲] این چنین در الکنز (۱۴۳/۲) آمده است.