قصه خالدبن ولید با بنى جَذِیمه
ابن اسحاق از ابوجعفر محمدبن علی سروایت نموده، که گفت: رسول خدا صخالدبن ولید سرا وقتی که مکه را فتح نمود به خاطر دعوت فرستاد نه به خاطر جنگ و همراهش قبایلی از عرب و سلیم بن منصور و مُدلِج بن مُرَّه [۴۰۰]بودند. اینان به بنی جذیمه بن عامربن عبدمنات بن کنانه قدم گذاشتند، هنگامی که قوم وی را دیدند، سلاح به دست گرفتند. خالد گفت: سلاح را بگذارید، زیرا مردم اسلام آوردهاند. وقتی که سلاح را گذاشتند خالد امر نمود و دستهایشان از پشت بسته شد، و بعد آنان را به شمشیر عرضه نمود و عدهای از ایشان را کشت. هنگامی که خبر به رسول خدا صرسید، دستهای خود را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را از آنچه خالدبن ولید انجام داده به تو ابراز میدارم»، بعد از آن رسول خدا صعلی بن ابی طالب گفت:سطلب نمود و «ای علی بهسوی این قوم برو، و به کارشان رسیدگی نما، و امر جاهلیت را زیر قدم هایت بگردان». آن گاه علی سرفت، و با مالی که رسول خدا صفرستاده بود نزد آنان رسید، و دیه خونها و اموال از دست رفته آنان را پرداخت. حتی دیه ظرفی را که سگ در آن آب میخورد میپرداخت، و وقتی دیه خون و مال را پرداخت و دیگر چیزی باقی نماند، مقداری از مال نزدش اضافه ماند. علی سهنگامی که از ایشان فارغ گردید به آنان گفت: آیا خون و مالی از شما بدون دیه باقی مانده؟ گفتند: نخیر، گفت: من این بقیه مال را به خاطر احتیاط از طرف رسول خدا صدر بدل آنچه نمیداند و شما هم نمیدانید به شما میدهم. وی چنین نمود و بعد بهسوی رسول خدا صبرگشت و قضیه را به او خبر داد. پیامبر صفرمود: «به حق رسیدی و نیکو نمودی»، بعد از آن رسول خدا صبرخاست و روی خود را در حالی بهسوی قبله نمود که دستهایش را بلند نموده بود، حتی که زیر بغلهایش دیده میشد، و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از آنچه خالدبن ولید انجام داد ابراز میدارم» سه بار [۴۰۱]. و نزد احمد از حدیث ابن عمر برا روایت است که گفت: رسول خدا صخالدبن ولید سبهسوی بنی - گمان میکنم گفت: جذیمه - فرستاد، و او ایشان را بهسوی اسلام دعوت نمود، و آنان در ابراز اسلام خویش روش نیکویی در کار نبردند که بگویند اسلام آوردیم، بلکه شروع نموده میگفتند: بیدین شدیم بیدین شدیم، و خالد آنان را اسیر مینمود و میکشت. میگوید: و برای هر مردی از ما اسیری داد، و خالد روزی هر یک از ما را امر نمود که اسیرش را به قتل برساند. ابن عمر بمیگوید: گفتم: به خدا سوگند، اسیرم را نمیکشم، و نه هم هیچ یک از اصحابم اسیرش را میکشد، میافزاید: بعد نزد پیامبر صآمدند و عملکرد خالد را متذکر شدند، پیامبر صکه دستهای خود را بلند نموده بود گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از عملکرد خالد ابراز میدارم» دوبار [۴۰۲]. بخاری و نسائی این را به روایت عبدالرزاق به مانند آن روایت نمودهاند. ابن اسحاق میگوید: در آنچه به من رسیده: در میان خالد و عبدالرحمن بن عوف بجنجالی در آن مورد اتفاق افتاد، عبدالرحمن به او گفت: در اسلام به امر جاهلیت عمل نمودی، پاسخ داد: انتقام پدرت را گرفتم. عبدالرحمن گفت: دروغ گفتی، من قاتل پدرم را کشتم، ولیکن انتقام عمویت فاکه بن مغیره را گرفتی، و شری در میانشان به وقوع پیوست، و این خبر به رسول صرسید، فرمود: «ای خالد خاموش باش، اصحابم را بگذار، سوگند به خدا، اگر به مقدار [کوه] احد (برایت) طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کنی، یک صبحگاهان رفتن و شبانگاه رفتن مردی از اصحابم را نمییابی» [۴۰۳].
[۴۰۰] دو قبیلهاند. [۴۰۱] سند آن ضعیف است. به علت مرسل بودن. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (۳/ ۴۶-۴۷) و طبری در تاریخ خود (۳/ ۶۷ – ۶۸). [۴۰۲] صحیح. احمد (۲/ ۱۵۰، ۱۵۱) بخاری (۴۳۳۹) نسائی (۸/ ۲۳۷) نگا فتح الباری (۸/ ۵۷ – ۵۸). [۴۰۳] این چنین در البدایه (۳۱۳/۴) آمده است.