حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

قصه خالدبن ولید با بنى جَذِیمه

قصه خالدبن ولید با بنى جَذِیمه

ابن اسحاق از ابوجعفر محمدبن علی سروایت نموده، که گفت: رسول خدا صخالدبن ولید سرا وقتی که مکه را فتح نمود به خاطر دعوت فرستاد نه به خاطر جنگ و همراهش قبایلی از عرب و سلیم بن منصور و مُدلِج بن مُرَّه [۴۰۰]بودند. اینان به بنی جذیمه بن عامربن عبدمنات بن کنانه قدم گذاشتند، هنگامی که قوم وی را دیدند، سلاح به دست گرفتند. خالد گفت: سلاح را بگذارید، زیرا مردم اسلام آورده‏اند. وقتی که سلاح را گذاشتند خالد امر نمود و دست‏های‏شان از پشت بسته شد، و بعد آنان را به شمشیر عرضه نمود و عده‏ای از ایشان را کشت. هنگامی که خبر به رسول خدا صرسید، دست‏های خود را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را از آنچه خالدبن ولید انجام داده به تو ابراز می‏دارم»، بعد از آن رسول خدا صعلی بن ابی طالب گفت:سطلب نمود و «ای علی به‌سوی این قوم برو، و به کارشان رسیدگی نما، و امر جاهلیت را زیر قدم هایت بگردان». آن گاه علی سرفت، و با مالی که رسول خدا صفرستاده بود نزد آنان رسید، و دیه خون‏ها و اموال از دست رفته آنان را پرداخت. حتی دیه ظرفی را که سگ در آن آب می‏خورد می‏پرداخت، و وقتی دیه خون و مال را پرداخت و دیگر چیزی باقی نماند، مقداری از مال نزدش اضافه ماند. علی سهنگامی که از ایشان فارغ گردید به آنان گفت: آیا خون و مالی از شما بدون دیه باقی مانده؟ گفتند: نخیر، گفت: من این بقیه مال را به خاطر احتیاط از طرف رسول خدا صدر بدل آنچه نمی‏داند و شما هم نمی‏دانید به شما می‏دهم. وی چنین نمود و بعد به‌سوی رسول خدا صبرگشت و قضیه را به او خبر داد. پیامبر صفرمود: «به حق رسیدی و نیکو نمودی»، بعد از آن رسول خدا صبرخاست و روی خود را در حالی به‌سوی قبله نمود که دست‌هایش را بلند نموده بود، حتی که زیر بغل‌هایش دیده می‏شد، و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از آنچه خالدبن ولید انجام داد ابراز می‏دارم» سه بار [۴۰۱]. و نزد احمد از حدیث ابن عمر برا روایت است که گفت: رسول خدا صخالدبن ولید سبه‌سوی بنی - گمان می‏کنم گفت: جذیمه - فرستاد، و او ایشان را به‌سوی اسلام دعوت نمود، و آنان در ابراز اسلام خویش روش نیکویی در کار نبردند که بگویند اسلام آوردیم، بلکه شروع نموده می‏گفتند: بی‌دین شدیم بی‌دین شدیم، و خالد آنان را اسیر می‏نمود و می‏کشت. می‏گوید: و برای هر مردی از ما اسیری داد، و خالد روزی هر یک از ما را امر نمود که اسیرش را به قتل برساند. ابن عمر بمی‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، اسیرم را نمی‏کشم، و نه هم هیچ یک از اصحابم اسیرش را می‏کشد، می‏افزاید: بعد نزد پیامبر صآمدند و عملکرد خالد را متذکر شدند، پیامبر صکه دست‏های خود را بلند نموده بود گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از عملکرد خالد ابراز می‏دارم» دوبار [۴۰۲]. بخاری و نسائی این را به روایت عبدالرزاق به مانند آن روایت نموده‏اند. ابن اسحاق می‏گوید: در آنچه به من رسیده: در میان خالد و عبدالرحمن بن عوف بجنجالی در آن مورد اتفاق افتاد، عبدالرحمن به او گفت: در اسلام به امر جاهلیت عمل نمودی، پاسخ داد: انتقام پدرت را گرفتم. عبدالرحمن گفت: دروغ گفتی، من قاتل پدرم را کشتم، ولیکن انتقام عمویت فاکه بن مغیره را گرفتی، و شری در میان‌شان به وقوع پیوست، و این خبر به رسول صرسید، فرمود: «ای خالد خاموش باش، اصحابم را بگذار، سوگند به خدا، اگر به مقدار [کوه] احد (برایت) طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کنی، یک صبحگاهان رفتن و شبانگاه رفتن مردی از اصحابم را نمی‏یابی» [۴۰۳].

[۴۰۰] دو قبیله‏اند. [۴۰۱] سند آن ضعیف است. به علت مرسل بودن. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (۳/ ۴۶-۴۷) و طبری در تاریخ خود (۳/ ۶۷ – ۶۸). [۴۰۲] صحیح. احمد (۲/ ۱۵۰، ۱۵۱) بخاری (۴۳۳۹) نسائی (۸/ ۲۳۷) نگا فتح الباری (۸/ ۵۷ – ۵۸). [۴۰۳] این چنین در البدایه (۳۱۳/۴) آمده است.