آنچه میان عمر سو پیرزنى در این باره اتفاق افتاد
ابن المبارک و ابن عساکر از زیدبن اسلم روایت نمودهاند که گفت: عمر بن خطاب سشبی برای حراست بیرون شد، و چراغی را در خانهای دید، به آن نزدیک شد و دید که پیرزنی مویی را چوب میزند، تا آن را بریسد، و میگوید:
على محمد صلاة الابرار
صلى عليك الـمصطَفَون الاخيار
قدكنتَ قواما بَكِىَّ الاسحار
يا ليت شعرى والـمنايااطوار
هل تَجْمَعُنى وحبيبى الدار
هدفش پیامبر صاست، آن گاه عمر سنشست و گریه نمود، و مدتی گریست سپس در را زد، آن زن پرسید: کیست؟ پاسخ داد، عمربن خطاب، گفت: مرا به عمر چه کار؟ و عمر را چه چیز در این ساعت اینجا میآورد؟ گفت: باز کن، خدا رحمتت کند، بر تو باکی نیست، آن گاه در را برای وی باز نمود، و او داخل شد، و گفت: همان کلماتی را که اندکی قبل گفتی برایم تکرار کن، و او آنها را برایش تکرار نمود. هنگامی که به آخر آن رسید، عمر گفت: از تو میخواهم که مرا نیز با خودتان [۱۸۴]شامل کنی، گفت: (و عمر، فاغفرله یا غفار)، «عمر را، ای بخشاینده همچنین او را مغفرت نما»، بعد عمر سراضی شد و برگشت [۱۸۵].
[۱۸۴] یعنی با خودت و پیامبر ص. م. [۱۸۵] این چنین در منتخب الکنز (۳۸۱/۴) آمده است.