قصه وى با مرد بزرگ سالى در این باره
ابوالشیخ از سدی روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب سبیرون آمد، و در حالی که عبداللَّه بن مسعود سهمراهش بود روشنی آتشی را دید، و آن روشنی را دنبال نمود، تا اینکه داخل منزلی شد و دید که چراغی در خانهای افروخته شده است، داخل آن خانه شد، این واقعه در دل شب بود، و متوجه شد که مرد کهن سالی نشسته است، و در پیش رویش شرابی گذاشته شده است، و کنیز آوازخوانی در جلویش میخواند، مرد کهن سال بدون اینکه مطلع شود، عمر سبر وی هجوم آورد و گفت: مثل امشب دیگر منظر زشتتری ندیدم، آن هم از پیرمردی که انتظار اجل خود را دارد!! آن گاه وی سر خود را به طرف او بلند نموده گفت: آری، ای امیرالمؤمنین، آنچه را تو انجام دادی زشتتر است! آیا در حالی تجسس نمودی که از تجسس نهی شده [۵۶۷]و بدون اجازه وارد منزل شدی؟ عمر سگفت: راست گفتی، و بعد از آن در حالی که پیراهن خود را دندان گرفته بود و گریه مینمود بیرون آمد، و میگفت: عمر را مادرش گم کند، اگر پروردگارش او را مغفرت نکند، این مرد را در حالی دید که این کار را از اهل خود هم پنهان مینمود، ولی حالا میگوید مرا عمر دید، و به آن ادامه میدهد و پی در پی انجامش میدهد. بعد آن پیرمرد مجلس عمر سرا برای مدتی ترک نمود، و بعد از آن روزی در حالی که عمر نشسته بود، به صورت مخفیانه آمد، و در آخرهای مردم نشست، عمر سوی را دید و گفت: این شیخ را نزد من بیاورید، آن گاه کسی نزدش آمد و به او گفت: جواب بگو [۵۶۸]، وی برخاست، و فکر مینمود که عمر سبه خاطر چیزی که از وی دیده، او را تنبیه خواهد کرد، عمر گفت: به من نزدیک شو، و او را آنقدر به خود نزدیک ساخت تا در پهلویش نشاند و گفت: گوشت را به من نزدیک کن، آن گاه دهان خود را به گوشش برده گفت: سوگند به ذاتی که محمد صرا به حق پیامبر مبعوث نمود، است، آنچه را از تو دیدم به هیچ کسی از مردم خبر ندادهام، و نه به ابن مسعود که همراهم بود، پیرمرد گفت: ای امیرالمؤمنین گوشت را به من نزدیک کن، آن گاه دهن خود را به گوشش برده گفت: و من هم، سوگند به ذاتی که محمد را به حق پیامبر مبعوث نموده است، تا اکنون که در همین جایم نشستم، به آن بازنگشتهام، آن گاه عمر صدای خود را بلند نموده تکبیر گفت، و مردم نمیدانستند که از چه تکبیر میگوید [۵۶۹].
[۵۶۷] ممکن درست چنین باشد: تجسس نمودی در حالی که از آن نهی شده است. [۵۶۸] یعنی: به امر امیرالمؤمنین پاسخ بگو و برخیز و برویم. م. [۵۶۹] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است.