قصه وى با صحرانشین که خواست او را در خوابش به قتل برساند
بخاری و مسلم از جابر سروایت نمودهاند که: وی با پیامبر خدا صدر جنگ نجد به جهاد رفته بود. هنگامی که رسول خدا صبرگشت، او را در درهای که پر از درخت عضاء [۱۴۸۷]بود خواب چاشت فرا گرفت، و مردم در سایه درختها به خاطر قرار گرفتن در سایه متفرق شدند و پیامبر خدا صزیر سایه درختی بود، و شمشیر خود را در آن آوایزان نموده بود، جابر میگوید: اندکی خواب نموده بودیم، که ناگهان پیامبر خدا صما را فراخواند، و ما نیز به او پاسخ دادیم، و متوجه شدیم که بیابانگردی نزدش نشسته است، پیامبر خدا صفرمود: «این شمشیرم را از نیام کشید و من خواب بودم و بیدار شدم دیدم که شمشیر برهنه در دستش است و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم:اللَّه، گفت [۱۴۸۸]: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم: اللَّه، آن گاه شمشیر را در نیام انداخت و نشست» [۱۴۸۹]. و پیامبر صاو را با اینکه آن کار را نمود مواخذه و تعذیب نکرد.
و نزد بیهقی از جابر سروایت است که گفت: رسول خدا صبا محارب و غطفان در نخل [۱۴۹۰]جنگید، و آنها غفلتی رااز مسلمانان دیدند، در این اثنا مردی از ایشان که به او غورث بن حارث گفته میشد آمد، و بر سر پیامبر خدا صبا شمشیر ایستاد و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفت: «اللَّه» آن گاه شمشیر از دست وی افتاد، و پیامبر خدا صشمشیر را گرفت و گفت: «تو را چه کسی از من باز میدارد؟» گفت: اسیرگیر نیکو باش، پیامبر صفرمود: «گواهی میدهی که معبودی جز یک خدا نیست؟» گفت: نه، ولی با تو عهد میبندم که با تو نجنگم، و با قومی که با تو میجنگند نباشم، بنابراین پیامبر صرهایش ساخت، بعد غورث نزد یاران خود آمد و گفت: از نزد بهترین مردم نزدتان آمدم، و بعد نماز خوف را متذکر شده است [۱۴۹۱]. این چنین در البدایه (۸۴/۴) آمده است.
[۱۴۸۷] درخت بزرگ و خارداری است. [۱۴۸۸] بار دوم. [۱۴۸۹] بخاری (۲۹۱۰) مسلم (۸۴۳). [۱۴۹۰] مکانی است در نجد. [۱۴۹۱] صحیح. بیهقی در الدلائل (۳/ ۱۶۸، ۱۶۹).