تواضع حذیفه بن یمان س
ابن سعد از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب سوقتی که فرمانروایی را میفرستاد، در اجازه نامهاش مینوشت: از وی تا وقتی که بر شما عدالت نمود، بشنوید و اطاعت کنید، هنگامی که حذیفه سرا بر مدائن مقرر نمود، در اجازه نامه وی نوشت: از وی بشنوید، و اطاعت کنید و هر چه را که از شما خواست به او بدهید. پس حذیفه از نزد عمر بسوار بر خر پالان شدهای که توشه راهش نیز بر همان خر بود بیرون آمد، و وقتی که وارد مدائن شد، اهل آن سرزمین و سرداران قوم از وی استقبال نمودند، و در دست وی قرصی نان و تکهای گوشت قرار داشت و بر خری روی پالان سوار بود، بعد عهدنامه خود را برای آنان خواند، گفتند: آنچه میخواهی از ما بخواه، گفت: از شما طعامی میخواهم که آن را بخورم، و علف این خرم را تا وقتی که در میان شما هستم. بعد در میان آنان تا وقتی که خدا خواست اقامت گزید، سپس عمر سبه او نوشت که بیا، هنگامی که خبر قدوم وی به عمر سرسید، برای وی در راه در جایی کمین کرد که وی او را نبیند، وقتی که عمر ساو را به همان حالتی دید، که از نزد وی بیرون رفته بود، نزدش آمده، او را در آغوش خود گرفت و گفت: تو برادرم هستی، و من برادر تو هستم!! [۱۲۶۵]و نزد ابونعیم [۱۲۶۶]از ابن سیرین روایت است که گفت: ابوحذیفه سهنگامی که به مدائن تشریف آورد، بر خری روی پالانی سوار بود، و در دستش نان و تکه گوشتی قرار داشت، و آن را در حالی که روی خر بود میخورد. و طلحه بن مصرف در روایت خود افزوده است: و هردو پای خود را از یک طرف آویزان نموده بود.
[۱۲۶۵] این چنین در الکنز (۲۳/۷) آمده است. [۱۲۶۶] الحلیه (۲۷۷/۱).