حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

قصه عمر سدر مورد شلاق زدن قُدامه دایى حفصه توسط والى او

قصه عمر سدر مورد شلاق زدن قُدامه دایى حفصه توسط والى او

عبدالرزاق از عبداللَّه بن عامربن ربیعه روایت نموده که: عمربن خطاب سقدامه بن مظعون را والی بحرین مقرر نمود، وی دایی حفصه و عبداللَّه فرزندان عمر شمی‏باشد، جارود سبزرگ عبدالقیس از بحرین نزد عمر سآمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، قدامه نوشید و مست شد، و من حدی از حدود الهی را دیدم و آن را بر خود حق دانستم که به شما برسانم. گفت: چه کسی با تو شهادت می‏دهد؟ پاسخ داد: ابوهریره، بعد او ابوهریره را خواست و گفت: به چه شهادت می‏دهی؟ گفت: من وی را ندیدم که نوشیده باشد، ولی او را مست دیدم که استفراغ می‏نمود. عمر سگفت: در شهادت خوب عمیق شدی!

بعد از آن برای قدامه نوشت، تا از بحرین نزد وی بیاید و او آمد، جارود گفت: حکم کتاب خدا را بر وی اجرا کن عمر گفت: تو خصم هستی یا شاهد؟ گفت: شاهد، عمر افزود: تو شهادت خود را ادا نمودی. می‏گوید: جارود خاموش شد، و باز صبحگاهان نزد عمر سآمد و گفت: حد خدا را بر این جاری کن، عمر گفت: تو را خصم می‏پندارم زیرا غیر از یک تن کسی با تو گواهی نداده است، جارود گفت: ای عمر تو را به خدا سوگند می‏دهم، عمر گفت: یا زبان خود را بگیر، یا تو را تنبیه می‏کنم، گفت: ای عمر، این حق نیست که پسرعمویت شراب بنوشد و تو مرا تنبیه کنی؟ ابوهریره گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر در شهادت ما تردید داری، به‌سوی دختر ولید کسی را بفرست، و از وی بپرس، وی همسر قدامه بود. آن گاه عمر سکسی را نزد هند دختر ولید فرستاد و او را سوگند داد، و او بر شوهرش گواهی داد. آن گاه عمر سبه قدامه گفت: من حد را بر تو جاری می‏کنم، وی گفت: اگر چنان که تو می‏گویی نوشیده باشم، این حق شما نیست که بر من حد جاری کنید، عمر پرسید: چرا؟ قدامه گفت: خداوند گفته است:

﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ[المائدة: ۹۳].

ترجمه: «بر کسانی که ایمان آوردند و عمل شایسته کردند گناهی در آنچه خوردند نیست».

عمر سگفت: در تأویل خود به خطا رفتی، تو اگر از خدا می‏ترسیدی از آنچه خدا حرام نموده است اجتناب می‏ورزیدی، بعد از آن عمر سبه مردم نگاه کرد و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر می‏کنید؟ گفتند: مادامی که او مریض است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. بنابراین عمر چند روز بر آن سکوت اختیار نمود، بعد رزوی تصمیم شلاق زدنش را گرفت و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر می‏کنید؟ گفتند: مادامی که او دردمند است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. عمر گفت: اینکه وی خداوند را زیر تازیانه‏ها ملاقات کند، برایم محبوب‏تر از آن است که من با وی ملاقات کنم و این بر گردنم باشد [۲۴۸]، برایم تازیانه کامل بیاورید، آن گاه امر نمود و او شلاق زده شد.

بعد عمر سبر قدامه خشم گرفت، و او را کنار زده از وی جدا شد، سپس عمر حج نمود، و قدامه نیز، در حالی که عمر سبا او قهر بود، حج کرد. هنگامی که از حج خود بازگشت نمودند، عمر سدر سقیا [۲۴۹]فرود آمد و خوابید. هنگامی که از خواب خود برخاست گفت: زود قدامه را بیاورید، به خدا سوگند، در خوابم کسی آمد و به من گفت: با قدامه آشتی کن، چون وی برادر توست، او را زود نزدم بیاورید، وقتی نزد قدامه آمدند، [وی از آمدن نزد عمر] ابا ورزید، عمر دستور داد تا وی را به نزدش بیاورند، بعد با وی صحبت نمود و برای او مغفرت خواست [۲۵۰]. این را ابوعلی ابن السکن روایت نموده است [۲۵۱].

[۲۴۸] یعنی اگر او در زیر دُرَّه (تازیانه) بمیرد و به خداوند ملاقی شود نزدم بهتر است از این که بهتر است از اینکه من بمیرم و به خداوند ملاقی شوم در حالی که حدرا بالایش جاری نکرده باشم و آن بر گردنم باقی مانده باشد. م. [۲۴۹] نام جایی است در میان مکه و مدینه. [۲۵۰] صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (۱۷۷۶). [۲۵۱] این چنین در الإصابه (۲۲۹/۳) آمده است.