حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

ازدواج پیامبر صبا عایشه و سوده ب

ازدواج پیامبر صبا عایشه و سوده ب

طبرانی از عایشه لروایت نموده، که گفت: هنگامی که خدیجه لوفات نمود، خوله بنت حکیم بن اوقص ل- همسر عثمان بن مظعون سالبته در مکه - گفت: ای رسول خدا آیا ازدواج نمی‏کنی؟ گفت: «چه کسی را؟» پاسخ داد: اگر خواسته باشی باکره و اگر خواسته باشی بیوه، فرمود: «باکره کیست؟» پاسخ داد: دختر محبوب‏ترین خلق خدا نزدت، عایشه دختر ابوبکر، پرسید: «بیوه کیست؟» پاسخ داد: سوده بنت زمعه، که به تو ایمان آورده، و تو را در دینت پیروی نموده، فرمود: «برو و او را برای من خواستگاری کن»، بنابراین خوله آمد و داخل خانه ابوبکر شد، و ام رومان مادر عایشه برا دریافت و گفت: ای ام رومان، چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! مرا رسول خدا صفرستاده است، و عایشه را برایش خواستگاری می‏کنم، ام رومان پاسخ داد: [من این را] دوست دارم، منتظر ابوبکر باش که می‏آید، بعد ابوبکر آمد، و خوله گفت: ای ابوبکر چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! رسول خدا صمرا فرستاده، که عایشه را برایش خواستگاری کنم، ابوبکر گفت: آیا او برای وی مناسب است؟ وی دختر برادرش است، آن گاه نزد رسول خدا صبرگشتم، و آن را برایش متذکر شدم، فرمود: «نزد وی برگرد، و به او بگو: تو در اسلام برادرم هستی، و من برادرت هستم، و دختر تو برایم جایز است»، وی دوباره نزد ابوبکر آمد، ابوبکر گفت: رسول خدا صرا برایم فراخوان، بعد رسول خدا صآمد، و او را به نکاح وی درآورد [۱۶۶۸]. هیثمی (۲۲۵/۹) میگوید: رجال وی، رجال صحیح‏اند، غیر محمدبن علقمه که حسن الحدیث می‏باشد. و احمد این را از ابوسلمه و یحیی بن عبدالرحمن بن حاطب روایت نموده، که هردو گفتند: هنگامی که خدیجه وفات نمود... و حدیث را به معنای آن متذکر شده، و در آخر آن افزوده، که پیامبر صگفت: «برگرد و به او بگو: من برادر تو در اسلام هستم و تو برادر من هستی، و دخترت برایم جایز است»، آن‏گاه برگشتم، و آن را برای وی متذکر شدم، ابوبکر گفت: منتظر باش، و بیرون شد، ام رومان گفت: مطعم بن عدی عایشه را برای پسرش (جبیر) درخواست نموده بود، (و ابوبکر برایش وعده کرده بود)، به خدا سوگند، ابوبکر هرگز وعده‏ای ننموده بود که از آن خلاف ورزیده باشد، بنابراین ابوبکر نزد مطعم بن عدی رفت) و نزد مطعم زنش، مادر همان پسرش بود، و با ابوبکر چنان صحبت نمود که وعده‏اش برای مطعم از میان رفت، چون مطعم، وقتی که ابوبکر به او گفت: درباره امر این دختر چه می‏گویی؟ به‌سوی همسرش روی گردانید، و به او گفت: در این باره چه می‏گویی؟ وی به طرف ابوبکر روی گردانید و به او گفت: ممکن است اگر ما این جوان را زن بدهیم، تووی را به دست بیاوری و به دینت، که در آن قرار داری، داخلش کنی، آن گاه ابوبکر روی خود را به طرف مطعم گردانید و به او گفت: تو چه می‏گویی؟ پاسخ داد: وی آنچه را می‏گوید که می‏شنوی [۱۶۶۹]، آن گاه از نزد وی در حالی بیرون گردید، که خداوند اثر همان وعده‏اش را از نفسش بیرون نموده بود، و برای خوله گفت: رسول خدا صرا برایم فراخوان، و او وی را فراخواند، و ابوبکر عایشه لرا، که در آن روز شش سال داشت به نکاح وی درآورد.

بعد از آن خوله بیرون گردید، و نزد سوده بنت زمعه داخل گردید و گفت: خداوند چه خیر و برکتی را بر تو داخل نموده است؟ پرسید: و آن چیست؟ پاسخ داد: رسول خدا صمرا فرستاده است، که تو را برایش خواستگاری کنم، سوده گفت: من دوست دارم و راضی هستم، نزد پدرم وارد شو، و این را برای وی متذکر شو - پدر وی شیخ بزرگ سالی بود که از حج تخلف ورزیده بود - ، آن‏گاه نزد وی وارد گردید، و او را به روش جاهلیت سلام داد، پرسید: این کیست؟ پاسخ داد: خوله بنت حکیم، گفت: کارت چیست؟ پاسخ داد: محمد بن عبداللَّه مرا فرستاده است، تا سوده را برایش خواستگاری کنم، گفت: کفو و همتای عزتمندی است، دوستت سوده چه می‏گوید؟ گفت: این را دوست می‏دارد، گفت: او را [۱۶۷۰]نزد من فراخوان، و پیامبر صنزد وی آمد و زمعه سوده را به نکاح وی داد، آن گاه برادر سوده عبدبن زمعه از حج آمد، و شروع به خاک انداختن بر سرش نمود، و او بعد از این که اسلام آورد گفت: سوگند به جانم، روزی که من بر سرم خاک را می‏انداختم که رسول خدا صبا سوده دختر زمعه ازدواج نموده است بی‌خرد و سفیه بودم!!.

عایشه می‏گوید: بعد به مدینه آمدیم، و در بنی حارث بن خزرج در سنح [۱۶۷۱]حاضر شدیم، می‏افزاید: رسول خدا صآمد و داخل خانه ما شد، و مادرم در حالی نزدم آمد که در بادپیچ (تاب) [۱۶۷۲]قرار داشتم، و مرا در میان دو درخت خرما در هوا می‏برد و می‏آورد، وی مرا از آن پایین نمود، و من گیسویی داشتم، وی آن را به دو طرف فروآویخت، و با آب صورتم را پاک نمود، بعد دستم را گرفته با خود برد و نزد دروازه ایستاد، و من نفس‏نفس می‏زدم، تا اینکه نفسم آرام شد، بعد از آن مرا داخل نمود متوجه شدم که رسول خدا صبر تختی در خانه ما نشسته است، و نزدش مردان و زنانی از انصاراند، بعد [مادرم] مرا در اطاقی نگه داشت و گفت: این‏ها اهل تواند، خداوند برای تو در آن‏ها، و برای آن‏ها در تو برکت عنایت فرماید، آن‏گاه مردان و زنان برخاستند و بیرون رفتند، و رسول خدا صدر خانه‏مان با من زفاف نمود، نه برایم شتر کشته شد و نه برایم گوسفند ذبح گردید، بلکه سعدبن عباده سهمان کاسه بزرگ را که برای پیامبر خدا صدر وقت گردشش نزد همسرانش می‏فرستاد آورد. و من در آن روز دختر هفت ساله [۱۶۷۳]بودم [۱۶۷۴].

[۱۶۶۸] طبرانی (۲۳/ ۲۳) احمد (۶/ ۲۱۱) نگا: سخن هیثمی در این باره. [۱۶۶۹] این زیادت و بقیه زیادت‏های قوس از «سیرت حلبیه» نقل شده‏اند، که بدون آن کلام چندان درست نمی‏نماید. [۱۶۷۰] رسول خدا صرا. [۱۶۷۱] سنح: به ضم میم و نون، و گفته شدن، به سکون نون، موضع و جایی است در بلندی‏های مدینه که در آن منازل بنی حارث بن خزرج قرار داشت. [۱۶۷۲] طنابی که دو سوی آن را بر جایی بلند ببندند و کودکان در میان آن نشسته در هوا آیند و روند. و به عبارت دیگر ریسمانی که از جایی آویزان کنند و در آن بنشینند و در روی هوا به جلو و عقب حرکت کنند، در لهجه عامی آن را «باد» و «گاز» نیز میگویند. به نقل از لاروس و فرهنگ عمید. م. [۱۶۷۳] این چنین در اصل آمده، ودر آنچه حافظ در الفتح (۱۵۹/۷) از احمد نقل نموده، آمده است: من در آن روز دختر نه ساله بودم، و این درست است، چنانکه در روایت‏های متعدد بخاری و غیر وی آمده است. [۱۶۷۴] صحیح. احمد (۶/۲۱۱) ابوداوود (۴۹۳۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است.