ازدواج ربیعه اسلمى س
احمد و طبرانی از ربیعه اسلمی روایت نمودهاند که گفت: من برای پیامبر صخدمت مینمودم، وی به من گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» پاسخ دادم: نه، به خدا سوگند، ای رسول خدا، نمیخواهم ازدواج کنم، و نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد!! آن گاه وی از من روی گردانید، و باز به من بار دوم گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» گفتم: نمیخواهم ازدواج کنم، نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد. باز از من روی گردانید، آن گاه من به نفس خود برگشتم و گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا صاز من به آنچه مرا در دنیا و آخرت اصلاح میسازد عالمتر است، به خدا سوگند، اگر به من گفت: آیا ازدواج نمیکنی؟ به او میگویم: بلی، ای رسول خدا، بدانچه میخواهی امرم کن، وی به من فرمود: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» گفتم: بلی، بدانچه میخواهی امرم کن، فرمود: «نزد آل فلان - قبیله از انصار که کمتر نزد رسول خدا صمیآمدند - برو، و به آنان بگو: رسول خدا مرا نزد شما فرستاده است، و امرتان میکند تا فلانه را به نکاحم در آورید» - یعنی زنی از آنها را نام گرفت - ، آن گاه نزد ایشان رفتم [۱۷۴۵]و به آنان گفتم: رسول خدا صمرا نزد شما فرستاده است، و امرتان میکند که به من زن بدهید، گفتند: مرحبا به رسول خدا، و به فرستاده رسول خدا ص، به خدا سوگند، فرستاده پیامبر خدا صجز با [برآورده شدن] حاجت و ضرورتش بر نمیگردد، آن گاه به من زن دادند، و با من لطف و مهربانی نمودند [۱۷۴۶]و از من شاهد نخواستند. بعد نزد رسول خدا صاندوهگین برگشتم و گفتم: ای رسول خدا، نزد قوم غیرتمندی رفتم، به من زن دادند و با من لطف و مهربانی کردند و از من شاهد نخواستند، و نزدم مهر نیست، فرمود: «ای بریده اسلمی [۱۷۴۷]برای وی به وزن یک هسته خرما طلا جمع کنید» [۱۷۴۸]، میگوید: برایم به وزن یک هسته خرما طلا جمع کردند، و آن چه را برایم جمع نموده بودند گرفتم و نزد پیامبر صآمدم، فرمود: «این را گرفته نزدشان برو، و به آنان بگو: این مهر وی است»، بعد نزدشان آمدم و گفتم: این مهر وی است، و آن را قبول نمودند و از آن رضایت نشان داده گفتند: زیاد و خوب است. میافزاید: باز اندوهگین نزد رسول خدا صبرگشتم، فرمود: «ای ربیعه تو را چه شده که اندوهگین هستی؟» پاسخ دادم: ای رسول خدا، هیچ قومی را از آنها کریمتر و بخشندهتر ندیدم، به آنچه برایشان دادم راضی شدند، و نیکی نمودند و گفتند: زیاد و خوب است، و نزدم چیزی نیست که ولیمه بدهم، فرمود: «ای بریده برای وی یک گوسفند جمع کنید» [۱۷۴۹]، میگوید: آنگاه برایم یک قوچ بزرگ و چاق را جمع نمودند، و رسول خدا صگفت: «نزد عایشه آمدم و به آنچه رسول خدا صامرم نموده بود به او گفتم، گفت: این سبد است، که در آن هفت صاع جو میباشد، نه، به خدا سوگند، نه، به خدا سوگند، غیر آن ما طعامی نداریم، آن را بگیر. میگوید: آن را گرفتم، و بدان نزد پیامبر صآمدم، و او را از آنچه عایشه گفت خبر دادم، گفت: «این را گرفته نزد ایشان برو، به آنان بگو: این را فردانان بسازید، و این را [۱۷۵۰]بپزید». گفتند: نان را ما میپزیم، ولی قوچ را شما بپزید، آن گاه قوچ را من و تعدادی از قبیله اسلم گرفتیم و ذبح نمودیم، و پوستش کردیم و آن را پختیم، آن گاه نزدمان نان و گوشت آماده گردید، و من ولیمه دادم و پیامبر صرا دعوت کردم.
میافزاید: بعد از آن رسول خدا صبه من زمینی داد، و به ابوبکر سنیز زمینی داد. و دنیا به ما روی آورد، و من با ابوبکر بر سر درخت خرمایی با هم اختلاف نمودیم، من گفتم: این در سهم من است، و ابوبکر گفت: این در سهم من است، و در میان من و ابوبکر سخنانی ردوبدل شد، و ابوبکر سخن ناخوشایندی به من گفت، بعد پشیمان شد و به من گفت: ای ربیعه مثل آن را به من بگو، تا این که قصاص باشد، گفتم: این کار را نمیکنم، ابوبکر گفت: یا میگویی، یا اینکه رسول خدا صرا برخلاف تو به کمک فرا میخوانم، گفتم: من این کار را نمیکنم، میافزاید: ابوبکر زمین را ترک نمود و به طرف پیامبر صبه راه افتاد، و من نیز از عقب وی او را پیگیری نمودم، آن گاه تعدادی از قبیله اسلم آمدند و گفتند: خداوند ابوبکر را رحم کند، در چه چیز رسول خدا صرا به فریادرسی فرا میخواند، در حالی که این او بود که آن چیز را به تو گفت؟ گفتم: آیا میدانید وی کیست؟ وی ابوبکر صدیق است!! و دوم دو تن است!! و بزرگسال مسلمانان است!! زنهار که ملتفت نشود و شما را نبیند که مرا بر ضد وی نصرت میدهید آنگاه غضب گیرد، و نزد رسول خدا صبیاید، و رسول خدا صبه خاطر غضب وی غضب گیرد، و خداوند ﻷبه خاطر غضب آن دو خشمگین شود، و ربیعه هلاک گردد!! گفت: [۱۷۵۱]پس ما را چه دستور میدهی؟ پاسخ دادم: برگردید، و ابوبکر رحمه اللَّه علیه نزد رسول خدا صرفت، و من به تنهایی خود دنبالش نمودم، تا این که نزد پیامبر صآمد و سخن را چنان که بود برایش نقل نمود، آن گاه رسول خدا صسر خود را بهسوی من بلند نمود و گفت: «ای ربیعه تو را با صدیق چه کار است؟». گفتم: ای رسول خدا اینطور و اینطور بود، و به من کلمه ناخوشایندی گفت، بعد به من گفت: به من آن طور بگو که به توگفتم تا قصاص باشد، ولی من ابا ورزیدم، آن گاه رسول خدا صفرمود «آری به او آنطور پاسخ مده، ولی بگو: خداوند تو را مغفرت کند ای ابوبکر». حسن میگوید: آن گاه ابوبکر رحمهاللَّه در حالی روی گردانید که گریه مینمود [۱۷۵۲]. هیثمی (۲۵۷/۴) میگوید: این را احمد و طبرانی روایت نمودهاند، و در آن مبارک بن فضاله آمده، و حدیث وی حسن میباشد، و بقیه رجال احمد رجال صحیحاند، و ابویعلی به مانند این را از ربیعه به طول آن، چنان که در البدایه (۳۳۶/۵) آمده، روایت نموده است، و حاکم و غیر وی قصه نکاح را، چنان که در الکنز (۳۶/۷) آمده، روایت کردهاند، و ابنسعد (۴۴/۳) قصه وی را با ابوبکر روایت نموده است.
[۱۷۴۵] به نقل از مسند امام احمد (۵۸/۴) و در مجمع الزوائد آمده: «آن گاه رفت». [۱۷۴۶] هدایایی برایش تقدیم داشتند. [۱۷۴۷] وی بریده بن حصیب اسلمی زعیم قبیله است. [۱۷۴۸] از مسند امام احمد (۴/ ۵۸). [۱۷۴۹] یعنی: قیمت یک گوسفند را. [۱۷۵۰] گوسفند را. [۱۷۵۱] در المجمع (۴۵/۹) آمده: «گفتند». [۱۷۵۲] ضعیف. احمد (۴/ ۸۵) و طبرانی (۵/ ۵۹) مبارک بن فضالة ضعیف است و حجت نیست.