قصه عمر سبا مردى و با گروهى در این باره
ابن منذر و سعیدبن منصور از شعبی روایت نمودهاند که: عمربن خطاب سمردی از یاران خود را نیافت، آنگاه عمر به ابن عوف سگفت: بیا تا منزل فلان برویم و ببینیم، بعد هردو به منزل وی آمدند، و دروازه او را باز یافتند، و خودش نشسته بود، و همسرش چیزی رادر ظرف برای وی میریخت، و آن را به جلوی رویش گذاشت، آن گاه عمر به ابن عوف گفت: این همان چیزی است، که وی را از ما مشغول گردانیده است، ابن عوف به عمر گفت: چه میدانی که در ظرف چیست؟ عمر گفت: آیا میترسی که این تجسس باشد؟ گفت: بلکه این تجسس است. عمر فرمود: توبه این عمل چیست؟ گفت: او را از چیزی که در آن دیدی آگاه مساز، و در نفست در ارتباط به وی جز خیر نباشد، آن گاه هردو برگشتند [۵۶۴].
و عبدالرزاق از طاووس روایت نموده که: عمربن خطاب سجهت نگهبانی و حراست کاروانی که در ناحیه مدینه منزل گرفته بودند شبی بیرون شد، و در یک وقت شب بر خانهای گذشت، که در آن گروهی شراب مینوشیدند، و آنان را صدا نمود، آیا فسق میکنید؟! آیا فسق میکنید؟! آن گاه بعضی آنها گفتند: تو را خداوند از این کار نهی نموده است! بعد عمر برگشت، و آنها را ترک نمود [۵۶۵].
[۵۶۴] این چنین در الکنز (۱۶۷/۲) آمده است. [۵۶۵] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است.