قصه پیامبر صبا سعدبن عباده
نزد ابوداود از قیس بن سعد بروایت است که گفت: پیامبر صما را در منزلمان زیارت نمود و گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، پدرم جواب آهستهای گفت، گفتم: آیا برای رسول خدا صاجازه نمیدهی؟ گفت: بگذارش، تا برای مان زیاد سلام بدهد، پیامبر صگفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، باز سعد جواب آهسته داد، بعد از آن پیامبر صگفت: «السلام عليكم ورحـمة الله» و بعد از آن برگشت آنگاه سعد به دنبال وی رفت و گفت: ای پیامبر خدا، من سلامت را میشنیدم، و آهسته جواب میگفتم،: تا برای ما بیشتر سلام بدهی، آن گاه پیامبر صبا وی بازگشت و سعد برای او به فراهم نمودن آب غسل دستور داد، و او غسل نمود، بعد از آن جامهای را که رنگ شده با زعفران و یاورس بود به او داد، و پیامبر صخود را به آن پیچید، سپس دستهای خود را بلند نموده میگفت: «اللهمَّ اجعل صلواتك ورحمتك علی (آل) سعد»، «بار خدایا، درود و رحمت خود را بر (آل) سعد عنایت فرما»، بعد طعام را صرف نمود، و هنگامی که خواست برگردد، سعد خری را که چادری بر رویش انداخته شده بود برای او نزدیک آورد، سعد گفت: ای قیس پیامبر خدا صرا همراهی کن، ومن همراهیاش نمودم، به من گفت: «با من سوار شو»، ومن ابا ورزیدم، گفت: «یا سوار میشوی، یا اینکه بر میگردی»، و برگشتم [۹۸۸]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴۳/۲) آمده است.
[۹۸۸] ضعیف. احمد (۳/ ۴۲۱) ابوداوود (۵۱۸۵) آلبانی آن را ضعیف دانسته.