حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

قصه عمر سهنگامى که پیراهن جدیدى برایش آورده شد

قصه عمر سهنگامى که پیراهن جدیدى برایش آورده شد

هَنّاد از ابواُمامه سروایت نموده، که گفت: در حالی که عمربن خطاب سدر میان عده‏ای از یاران خود قرار داشت، برایش پیراهن پنبه‏ای آورده شد، و او آن را پوشید، و تا هنوز از استخوان‏های ترقوه‏اش نگذشته بود، که گفت: ستایش خدای راست، که برایم لباسی داد که عورتم را به آن می‏پوشانم، و در زندگی ام خود را به آن آراسته می‏سازم. بعد از آن به طرف قوم روی آورد و گفت: آیا می‏دانید که من این کلمات را چرا گفتم؟ گفتند: نه، مگر اینکه به ما خبر بدهی، گفت: من روزی رسول خدا صرا مشاهده نمودم که برایش لباس جدیدی از خودش آورده شد، و او آن را پوشید و بعد از آن گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي كَسَانِي مَا أُوَارِى بِهِ عَوْرَتِي وَأَتَجَمَّلُ بِهِ فِي حَيَاتِي» ترجمه: «ستایش خدایی راست که به من لباسی داد که عورتم را به آن می‏پوشانم، و در زندگی ام خود را به آن آراسته می‏سازم»، بعد گفت: «سوگند به ذاتی که مرا به حق مبعوث گردانیده است، هر بنده مسلمانی که خداوند به او لباس جدیدی بدهد، و او به لباس کهنه خود را به بنده مسلمان و مسکینی بپوشاند، و آن را جز برای خدا به او نپوشاند، تا آن وقت در پناه خدا، و در امان خدا و در ضمانت خدا می‏باشد که یک تار از آن لباس بر آن شخص در مرده و زنده‏اش باقی باشد». می‏گوید: بعد از آن عمر سپیراهن خود را دراز نمود، و درآن زیادتر از انگشتانش را دید [۲۸۱]، و به عبداللَّه گفت: ای پسرم تیغ را بیاور، وی برخاست و تیغ را آورد، و عمر آستین پیراهنش را در دستش اندازه نمود، و به زیادتر از انگشتانش متوجه شده، آن را قطع نمود. گفتیم: ای امیرالمؤمنین، آیا خیاطی را نیاوریم که این را بدوزد؟ گفت: نه، ابوامامه می‏گوید: عمر را بعد از آن دیدم که رشته‏های آن پیراهن در انگشتانش پراکنده و منتشر بود، و او آن را نمی‏دوخت [۲۸۲].

از ابن عمر بروایت است که گفت [۲۸۳]: عمر پیراهن جدیدی را پوشید، و بعد از آن مرا با تیغی خواست و گفت: ای پسرم آستین پیراهنم را بکش، و دست خود را به سر انگشتانم بچسبان، و زیادی آن را قطع کن، آن گاه من هردو طرف آستین‏ها را قطع نمودم، و دهن آستین‏ها به شکلی قطع شدند، که با هم غیر موازی و نابرابر بودند. به او گفتم: پدر، اگر این را با قیچی برابر کنم، گفت: ای پسرم بگذارش، این چنین پیامبر خدا صرا دیدم که می‏نمود، و آن پیراهن تا پاره شدنش بر تن عمر بود، و گاهی تارها را می‏دیدم که بر پاهایش می‏افتادند.

[۲۸۱] یعنی: آستین‌هایش را از انگشتانش درازتر یافت. م. [۲۸۲] این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است. [۲۸۳] الحلیه (۴۵/۱).