راهنمایى عمر سبه خانواده دخترى در این باره
هناد و حارث از شعبی روایت نمودهاند که: مردی نزد عمربن خطاب سآمد و گفت: من دختری دارم، که وی را در جاهلیت زنده به گور نموده بودم، ولی او را قبل از این که بمیرد بیرون نمودیم، و او اسلام را با ما درک نمود و اسلام آورد، هنگامی که اسلام آورد حدی از حدود خداوند تعالی بر وی لازم شد، بعد تیغی را گرفت تا خود را بکشد، ولی ما او را گرفتیم، اما به وسیله آن بعضی از رگهای گلوی خود را بریده بود، و تداویاش نمودیم تا این که تندرست و سالم شد، و بعد از آن توبه نیکویی نمود، اکنون قومی وی را خواستگاری میکنند، آیا من ایشان را از قضیه وی آگاه کنم؟ عمر سگفت: آیا میخواهی چیزی را که خداوند پوشانیده است، آشکار سازی؟ به خدا سوگند، اگر احدی را از امر وی خبر بدهی تو را عبرتی برای اهل شهرها میگردانم، بلکه او را مثل یک [دختر] عفیف مسلمان نکاح کن [۵۷۲].
و نزد سعیدبن منصور و بیهقی از شعبی روایت است که: دختری زنا نمود، و بر وی حد جاری شد، سپس آنها مهاجر شدند، و دختر توبه نمود و توبهاش نیکو و استوار بود، و از عمویش خواستگاری میشد، ولی او بدون خبر دادن آنچه بر وی گذشته بود نمیخواست او را به نکاح بدهد، و در عین حال خوب نمیدید که آن را افشا سازد، آن گاه موضوع وی را به عمربن خطاب سذکر نمود، عمر گفت: وی را چنانکه دختران صالح خود را به ازدواج میدهید، به ازدواج بدهید [۵۷۳].
[۵۷۲] این چنین در الکنز (۱۵۰/۲) آمده است. [۵۷۳] این چنین در الکنز (۲۹۶/۸) آمده است.