قصه عاتکه دختر زیدبن عمرو
وکیع از ابوسلمه بن عبدالرحمن بن عوف روایت نموده، که گفت: عاتکه دختر زیدبن عمروبن نفیل لدر دست عبداللَّه پسر ابوبکر صدیق ببود، و عبداللَّه وی را خیلی زیاد دوست میداشت، و به این سبب باغچهای را به او داد البته مشروط به این که پس از وی ازدواج نکند، بعد عبداللَّه در روز طائف مورد هدف تیری قرار گرفت، و چهل شب بعد از وفات رسول خدا صزخمش پاره شد و درگذشت، آن گاه عاتکه درباره وی چنین مرثیه گفت:
وآليت لاتنفك عينى سخينة
عليك ولاينفك جلدى أغيرا
مدى الدهر ماغنت حـمـامة أيكةٍ
وما طردالليلذ الصباح الـمنوَّرا
ترجمه: «سوگند یاد نمودهام، که چشمم بر فراق تو همیشه گرم باشد، و پوستم همیشه غبارآلود باشد، البته در طول زمان، و تا وقتی که کبوتری که بخواند، وتا وقتی که شب صبح روشن را طرد نماید».
بعد عمربن خطاب سوی را خواستگاری نمود، عاتکه گفت: عبداللَّه به من باغچهای داده است (تا) ازدواج نکنم، عمر گفت: فتوا بخواه، بنابراین او از علی بن ابی طالب سفتوا خواست، علی گفت: باغچه را به فامیلش برگردان، و ازدواج نما، آن گاه عمر با وی ازدواج نمود، و تعدادی از اصحاب رسول خدا صرا در مجلس عروسیاش خبر نمود، که در جمله آنها علی بن ابی طالب نیز حاضر بود، و او از جمله اصحاب پیامبر صاز دوستان خاص عبداللَّه بیابی بکر شبه حساب میرفت، علی به عمر گفت: به من اجازه بده، تا با او صحبت کنم، گفت: با او صحبت کن. علی گفت: ای عاتکه:
وآليتُ لاتنفك عينى سخينة
عليك ولاينفك جلدى أغبرا
(آن گاه وی گریست)، عمر گفت: خدا تو را ببخشد، اهلم را با من ناسازگار مگردان [۱۸۵۶].
[۱۸۵۶] این چنین در الکنز (۳۰۲/۸) آمده است. و ابن سعد این را به سند حسن از یحیی بن عبدالرحمن بن حاطب به اختصار، چنانکه در الإصابه (۳۵۶/۴) آمده، روایت کرده است.