قصه ابوموسى در شلاق زدن شارب خمر و نامه عمر سبهسوى او
بیهقی از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: من در حج یا عمره با عمر سبودم، که ناگهان با سوارکاری برخوردیم، عمر سگفت: گمان میکنم این در طلب ماست، بعد آن مرد آمد و گریه نمود، عمر گفت: تو را چه شده است؟ اگر قرض دار باشی، با تو همکاری میکنیم، اگر در هراس باشی به تو امنیت میدهیم، مگر اینکه نفسی را کشته باشی، و در مقابل آن به قتل رسانیده میشوی و اگر همسایگی قومی را بد دیده باشی، تو را از نزد آنها به جای دیگری انتقال میدهیم، گفت: من شراب نوشیدم، و خودم یکی از افراد بنی تیم هستم، و ابوموسی مرا شلاق زد و سرم را تراشید، و رویم را سیاه نمود و مرا در میان مردم گردانید و گفت: نه با وی نشست و برخاست کنید و نه با وی غذا بخورید، بنابراین من با خود اجرای یکی از این سه چیز را عهد کردهام: یا اینکه شمشیری را بگیرم و به آن ابوموسی را بزنم، یا نزد تو بیایم و مرا به شام منتقل سازی، چون آنها مرا نمیشناسند یا اینکه به دشمن بپیوندم و با آنها بخورم و بنوشم. آن گاه عمر سگریه نمود و گفت: مرا خوش قامت نمیسازد که تو این را در بدل بودن اینقدر و اینقدر برای عمر انجام میدادی، و من در جاهلیت از همه مردم بیشتر شراب مینوشیدم، این چون زنا نیست، و به ابوموسی نوشت:
«سلام عليك. أما بعد: فان فلان بن فلان التيمى أخبرني بكذا وكذا، وايمالله اني ان عدت لأسودن وجهك ولاطوفن بك في الناس، فإن أردت أن تعلم حق ما أقول لك فعد فأمر الناس أن يجالسوه ويواكلوه، فإن تاب فاقبلو شهادته».
ترجمه: «سلام بر تو باد، اما بعد: فلان بن فلان تیمی این چیزها را به من خبر داد، به خدا سوگند، اگر دوباره اینطور نمودی رویت را سیاه میکنم و در میان مردم میگردانمت، اگر میخواهی حق آنچه را من به تو میگویم بدانی، برگرد و مردم را امر کن، تا با وی نشست و برخاست کنند و همراهش بخورند، و اگر توبه نمود شهادتش را قبول کنید» [۵۹۴]- [۵۹۵].
[۵۹۴] و عمر سبه او سواری داد و دویست درهم پرداخت. این چنین در الکنز (۱۰۷/۳) آمده است. [۵۹۵] بیهقی در سنن (۱۰/ ۲۱۴).