حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

قصه ابوموسى در شلاق زدن شارب خمر و نامه عمر سبه‌سوى او

قصه ابوموسى در شلاق زدن شارب خمر و نامه عمر سبه‌سوى او

بیهقی از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: من در حج یا عمره با عمر سبودم، که ناگهان با سوارکاری برخوردیم، عمر سگفت: گمان می‏کنم این در طلب ماست، بعد آن مرد آمد و گریه نمود، عمر گفت: تو را چه شده است؟ اگر قرض دار باشی، با تو همکاری می‏کنیم، اگر در هراس باشی به تو امنیت می‏دهیم، مگر اینکه نفسی را کشته باشی، و در مقابل آن به قتل رسانیده می‏شوی و اگر همسایگی قومی را بد دیده باشی، تو را از نزد آن‏ها به جای دیگری انتقال می‏دهیم، گفت: من شراب نوشیدم، و خودم یکی از افراد بنی تیم هستم، و ابوموسی مرا شلاق زد و سرم را تراشید، و رویم را سیاه نمود و مرا در میان مردم گردانید و گفت: نه با وی نشست و برخاست کنید و نه با وی غذا بخورید، بنابراین من با خود اجرای یکی از این سه چیز را عهد کرده‏ام: یا اینکه شمشیری را بگیرم و به آن ابوموسی را بزنم، یا نزد تو بیایم و مرا به شام منتقل سازی، چون آن‏ها مرا نمی‏شناسند یا اینکه به دشمن بپیوندم و با آن‏ها بخورم و بنوشم. آن گاه عمر سگریه نمود و گفت: مرا خوش قامت نمی‏سازد که تو این را در بدل بودن اینقدر و اینقدر برای عمر انجام می‏دادی، و من در جاهلیت از همه مردم بیشتر شراب می‏نوشیدم، این چون زنا نیست، و به ابوموسی نوشت:

«سلام عليك. أما بعد: فان فلان بن فلان التيمى أخبرني بكذا وكذا، وايم‏الله اني ان عدت لأسودن وجهك ولاطوفن بك في الناس، فإن أردت أن تعلم حق ما أقول لك فعد فأمر الناس أن يجالسوه ويواكلوه، فإن تاب فاقبلو شهادته».

ترجمه: «سلام بر تو باد، اما بعد: فلان بن فلان تیمی این چیزها را به من خبر داد، به خدا سوگند، اگر دوباره اینطور نمودی رویت را سیاه می‏کنم و در میان مردم می‏گردانمت، اگر می‏خواهی حق آنچه را من به تو می‏گویم بدانی، برگرد و مردم را امر کن، تا با وی نشست و برخاست کنند و همراهش بخورند، و اگر توبه نمود شهادتش را قبول کنید» [۵۹۴]- [۵۹۵].

[۵۹۴] و عمر سبه او سواری داد و دویست درهم پرداخت. این چنین در الکنز (۱۰۷/۳) آمده است. [۵۹۵] بیهقی در سنن (۱۰/ ۲۱۴).