حیات صحابه – جلد چهارم

فهرست کتاب

نمونه‏هایى از تواضع سلمان فارسى س

نمونه‏هایى از تواضع سلمان فارسى س

ابونعیم [۱۲۵۲]از سلامه عجلی روایت نموده، که گفت: یکی از خواهر زادگانم، که به او قدامه گفته می‏شد، از بادیه آمد و به من گفت: دوست دارم، با سلمان فارسی (رضی‏اللَّه تعالی عنه) ملاقات کنم، و به او سلام بدهم، آن گاه به‌سوی وی بیرون رفتیم، و او را در مدائن یافتیم، در آن روز وی بر بیست هزار تن حاکم بود، و ما او را بر تختی یافتیم و برگ‏های خرما را می‏بافت، و به او سلام دادیم، گفتم: ای ابوعبداللَّه این خواهرزاده من است و از بادیه نزدم آمده است، و خواست تا بر تو سلام بدهد، گفت: «وعليه السلام ورحـمه الله»، گفتم: او می‏گوید: تو را دوست می‏دارد، گفت: خدا دوستش داشته باشد.

و ابن عساکر از حارث بن عمیره روایت نموده، که گفت: در مدائن نزد سلمان سآمدم، و او را در حال چرم بافی یافتم، که پوستی را با کف دست خود می‏مالید، هنگامی که به او سلام دادم گفت: در جای خود باش، تا پیش تو بیایم. گفتم: به خدا سوگند گمان نمی‏کنم مرا بشناسی، گفت: نه، بلکه روحم روحت را قبل از اینکه تو را بشناسم شناخته بود، چون روح‏ها لشکرهای بسیج شده هستند، بنابراین روح هایی که برای خدا با هم شناخت داشته باشند، با یکدیگر یکجای می‏شوند و یکدیگر را می‏شناسند، و روح‏هایی که برای خدا با هم شناخت نداشته باشند، با یکدیگر یکجای نمی‏شوند و یکدیگر را نمی‏شناسند [۱۲۵۳].

و ابونعیم [۱۲۵۴]از ابوقلابه روایت نموده که: مردی نزد سلمان سدر حالی وارد شد، که وی خمیر می‏نمود، گفت: این چیست؟ گفت: خادم را دنبال کاری - یا گفت: شغلی - فرستاده‏ایم و خوب ندیدیم دو کار را بر وی اجرا کنیم - یا گفت: دو شغل را - ، بعد از آن گفت: فلان به تو سلام می‏گوید، سلمان گفت: چه وقت آمدی؟ گفت: فلان و فلان وقت، می‏افزاید، سلمان گفت: اگر تو این را ادا نمی‏نمودی، امانتی بود که آن را ادا نکرده بود [۱۲۵۵].

و ابونعیم [۱۲۵۶]از عمروبن ابی قره کندی روایت نموده، که گفت: پدر خواهرش را به سلمان عرضه داشت، تا وی را به نکاح او درآورد، ولی او ابا ورزید، و با کنیز آزاد شده‏ای که به او بقیره گفته می‏شد ازدواج نمود، به ابوقره خبر رسید، که در میان حذیفه و سلمان بچیزی اتفاق افتاده، بنابراین نزد وی آمد و از او جویا شد که کجاست، به او خبر داده شد، که او در تره‏زارش است، بعد به طرف وی رفت، و با او در حالی روبرو شد، که سبدی با خود داشت، و در آن تره بود، و عصای خود را در دسته سبد داخل نموده، و آن را سر شانه خود گذاشته بود، بعد حرکت نمودیم تا اینکه به منزل سلمان آمدیم، وی داخل منزل شد و گفت: السلام علیکم، بعد از آن برای ابوقره اجازه داد، متوجه شدم که نمدی فرش است، در زیر سروی خشت هایی است، و دیدم که آنچه زیر زین اسب گذاشته می‏شود نیز در آنجا قرار دارد، سلمان گفت: بر بستر آزاد کرده شده است که برای خود پهن کرده است بنشین.

و ابونعیم [۱۲۵۷]از میمون بن مهران و او از مردی از بنی عبدالقیس روایت نموده، که گفت: سلمان را در سریه‏ای که امیر آن بود دیدم که بر خری سوار بود، و شلواری پوشیده بود و ساق‌هایش حرکت می‏نمود، و سپاهیان می‏گفتند: امیر آمد، سلمان گفت: خیر و شر بعد از امروز است. و نزد ابن سعد [۱۲۵۸]از مردی از عبدالقیس روایت است که گفت: با سلمان فارسی بودم، و او امیر سریه‏ای بود، و از نزد جوانانی از (جوانان) سپاهی عبور نمود، و آن‏ها خندیدند و گفتند: این امیرتان است، گفتم: ای ابوعبداللَّه آیا این‏ها را نمی‏بینی چه می‏گویند؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر در ما بعد امروز است، و اگر توانستی از خاک بخوری از آن بخور، ولی بر دو تن امیر مباش و از دعای مظلوم و ناچار بترس، چون دعای وی منع کرده نمی‏شود [۱۲۵۹]. و نزد وی همچنان از ثابت روایت است که: سلمان در مدائن امیر بود، و به‌سوی مردم با داشتن شلوار کوتاهی [۱۲۶۰]و عبایی بیرون می‏آمد، وقتی که وی را می‏دیدند، می‏گفتند: کرک آمد، کرک آمد!! سلمان می‏گفت: چه می‏گویند؟ گفتند: تو را به بازیی [از بازی‏های شان] تشبیه می‏کنند، سلمان می‏گفت: بر آن‏ها باکی نیست، چون خیر پس از امروز است. و از هریم روایت است که گفت: سلمان فارسی را بر خر برهنه‏ای سوار دیدم که پیراهن سنبلانی [۱۲۶۱]کوتاه که انتهایش تنگ بود بر تن داشت، وی مرد دراز ساق، پرموی بود، و پیراهنش بلند شده بود و به نزدیک زانوهایش رسیده بود، می‏گوید: و اطفال را دیدم که از دنبال وی می‏دویدند، گفتم: آیا از امیر دور نمی‏شوید؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر پس از امروز است.

و ابن سعد [۱۲۶۲]از ثابت روایت نموده، که گفت: سلمان سبر مدائن امیر بود، مردی از اهل شام از بنی تیم‏اللَّه که باری از انجیر با خود داشت آمد، و سلمان شلوار کوتاه و عبایی بر تن داشت، وی به سلمان گفت: بیا این را بردار - او سلمان را نمی‏شناخت - سلمان آن را بر پشت خود حمل نمود، مردم او را دیده شناختند و گفتند: این امیر است، گفت: تو را نشناختم، سلمان به او گفت: نه، تا اینکه به منزلت برسانم. این را همچنان از طریق دیگری به مانند این روایت نموده، و افزوده است: گفت: من در این نیتی نموده‏ام، و آن را تا اینکه به خانه ات نرسانم نمی‏گذارم. و ابونعیم [۱۲۶۳]از عبداللَّه بن بریده سروایت نموده که: سلمان سبه دست خود کار می‏نمود، و وقتی که چیزی به دست می‏آورد به آن گوشت - یا ماهی - می‏خرید، و بعد از آن مبتلایان به جذام [۱۲۶۴]را فرا می‏خواند و با وی می‏خوردند.

[۱۲۵۲] الحلیه (۱۹۷/۱). [۱۲۵۳] این چنین در المنتخب (۱۹۶/۵) آمده است، و این را ابونعیم در الحلیه (۱۹۸/۱) از حارث طویل‏تر روایت نموده، و آنچه را سلمان ذکر نموده، آن را مرفوع گردانیده است. [۱۲۵۴] الحلیه (۲۰۱/۱). [۱۲۵۵] این را ابن سعد (۶۴/۴) و احمد، چنان که در صفه الصفوه (۲۱۸/۱) آمده، از ابوقلابه به مانند آن روایت نموده‏اند. [۱۲۵۶] الحلیه (۱۹۸/۱). [۱۲۵۷] الحلیه (۱۹۹/۱). [۱۲۵۸] ۶۳/۴. [۱۲۵۹] یعنی دعای مظلوم و محتاج را هیچ چیز مانع قبول نمی‏شود بلکه به دربار خداوند می‏رسد و قبول کرده می‏شود. م. [۱۲۶۰] در نص: «اندرورد» آمده، که هدف از آن تنبان عجمی کوتاهی است که تا زانو را بپوشاند. م. [۱۲۶۱] منسوب به همان جایی است که در آن کار میشود. [۱۲۶۲] ۶۳/۴. [۱۲۶۳] الحلیه (۲۰۰/۱). [۱۲۶۴] جذام نوعی از مریضی‏های خطرناک است، که به آن داء الاسد، آکله و خوره نیز می‏گویند. م.