نمونههایى از تواضع سلمان فارسى س
ابونعیم [۱۲۵۲]از سلامه عجلی روایت نموده، که گفت: یکی از خواهر زادگانم، که به او قدامه گفته میشد، از بادیه آمد و به من گفت: دوست دارم، با سلمان فارسی (رضیاللَّه تعالی عنه) ملاقات کنم، و به او سلام بدهم، آن گاه بهسوی وی بیرون رفتیم، و او را در مدائن یافتیم، در آن روز وی بر بیست هزار تن حاکم بود، و ما او را بر تختی یافتیم و برگهای خرما را میبافت، و به او سلام دادیم، گفتم: ای ابوعبداللَّه این خواهرزاده من است و از بادیه نزدم آمده است، و خواست تا بر تو سلام بدهد، گفت: «وعليه السلام ورحـمه الله»، گفتم: او میگوید: تو را دوست میدارد، گفت: خدا دوستش داشته باشد.
و ابن عساکر از حارث بن عمیره روایت نموده، که گفت: در مدائن نزد سلمان سآمدم، و او را در حال چرم بافی یافتم، که پوستی را با کف دست خود میمالید، هنگامی که به او سلام دادم گفت: در جای خود باش، تا پیش تو بیایم. گفتم: به خدا سوگند گمان نمیکنم مرا بشناسی، گفت: نه، بلکه روحم روحت را قبل از اینکه تو را بشناسم شناخته بود، چون روحها لشکرهای بسیج شده هستند، بنابراین روح هایی که برای خدا با هم شناخت داشته باشند، با یکدیگر یکجای میشوند و یکدیگر را میشناسند، و روحهایی که برای خدا با هم شناخت نداشته باشند، با یکدیگر یکجای نمیشوند و یکدیگر را نمیشناسند [۱۲۵۳].
و ابونعیم [۱۲۵۴]از ابوقلابه روایت نموده که: مردی نزد سلمان سدر حالی وارد شد، که وی خمیر مینمود، گفت: این چیست؟ گفت: خادم را دنبال کاری - یا گفت: شغلی - فرستادهایم و خوب ندیدیم دو کار را بر وی اجرا کنیم - یا گفت: دو شغل را - ، بعد از آن گفت: فلان به تو سلام میگوید، سلمان گفت: چه وقت آمدی؟ گفت: فلان و فلان وقت، میافزاید، سلمان گفت: اگر تو این را ادا نمینمودی، امانتی بود که آن را ادا نکرده بود [۱۲۵۵].
و ابونعیم [۱۲۵۶]از عمروبن ابی قره کندی روایت نموده، که گفت: پدر خواهرش را به سلمان عرضه داشت، تا وی را به نکاح او درآورد، ولی او ابا ورزید، و با کنیز آزاد شدهای که به او بقیره گفته میشد ازدواج نمود، به ابوقره خبر رسید، که در میان حذیفه و سلمان بچیزی اتفاق افتاده، بنابراین نزد وی آمد و از او جویا شد که کجاست، به او خبر داده شد، که او در ترهزارش است، بعد به طرف وی رفت، و با او در حالی روبرو شد، که سبدی با خود داشت، و در آن تره بود، و عصای خود را در دسته سبد داخل نموده، و آن را سر شانه خود گذاشته بود، بعد حرکت نمودیم تا اینکه به منزل سلمان آمدیم، وی داخل منزل شد و گفت: السلام علیکم، بعد از آن برای ابوقره اجازه داد، متوجه شدم که نمدی فرش است، در زیر سروی خشت هایی است، و دیدم که آنچه زیر زین اسب گذاشته میشود نیز در آنجا قرار دارد، سلمان گفت: بر بستر آزاد کرده شده است که برای خود پهن کرده است بنشین.
و ابونعیم [۱۲۵۷]از میمون بن مهران و او از مردی از بنی عبدالقیس روایت نموده، که گفت: سلمان را در سریهای که امیر آن بود دیدم که بر خری سوار بود، و شلواری پوشیده بود و ساقهایش حرکت مینمود، و سپاهیان میگفتند: امیر آمد، سلمان گفت: خیر و شر بعد از امروز است. و نزد ابن سعد [۱۲۵۸]از مردی از عبدالقیس روایت است که گفت: با سلمان فارسی بودم، و او امیر سریهای بود، و از نزد جوانانی از (جوانان) سپاهی عبور نمود، و آنها خندیدند و گفتند: این امیرتان است، گفتم: ای ابوعبداللَّه آیا اینها را نمیبینی چه میگویند؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر در ما بعد امروز است، و اگر توانستی از خاک بخوری از آن بخور، ولی بر دو تن امیر مباش و از دعای مظلوم و ناچار بترس، چون دعای وی منع کرده نمیشود [۱۲۵۹]. و نزد وی همچنان از ثابت روایت است که: سلمان در مدائن امیر بود، و بهسوی مردم با داشتن شلوار کوتاهی [۱۲۶۰]و عبایی بیرون میآمد، وقتی که وی را میدیدند، میگفتند: کرک آمد، کرک آمد!! سلمان میگفت: چه میگویند؟ گفتند: تو را به بازیی [از بازیهای شان] تشبیه میکنند، سلمان میگفت: بر آنها باکی نیست، چون خیر پس از امروز است. و از هریم روایت است که گفت: سلمان فارسی را بر خر برهنهای سوار دیدم که پیراهن سنبلانی [۱۲۶۱]کوتاه که انتهایش تنگ بود بر تن داشت، وی مرد دراز ساق، پرموی بود، و پیراهنش بلند شده بود و به نزدیک زانوهایش رسیده بود، میگوید: و اطفال را دیدم که از دنبال وی میدویدند، گفتم: آیا از امیر دور نمیشوید؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر پس از امروز است.
و ابن سعد [۱۲۶۲]از ثابت روایت نموده، که گفت: سلمان سبر مدائن امیر بود، مردی از اهل شام از بنی تیماللَّه که باری از انجیر با خود داشت آمد، و سلمان شلوار کوتاه و عبایی بر تن داشت، وی به سلمان گفت: بیا این را بردار - او سلمان را نمیشناخت - سلمان آن را بر پشت خود حمل نمود، مردم او را دیده شناختند و گفتند: این امیر است، گفت: تو را نشناختم، سلمان به او گفت: نه، تا اینکه به منزلت برسانم. این را همچنان از طریق دیگری به مانند این روایت نموده، و افزوده است: گفت: من در این نیتی نمودهام، و آن را تا اینکه به خانه ات نرسانم نمیگذارم. و ابونعیم [۱۲۶۳]از عبداللَّه بن بریده سروایت نموده که: سلمان سبه دست خود کار مینمود، و وقتی که چیزی به دست میآورد به آن گوشت - یا ماهی - میخرید، و بعد از آن مبتلایان به جذام [۱۲۶۴]را فرا میخواند و با وی میخوردند.
[۱۲۵۲] الحلیه (۱۹۷/۱). [۱۲۵۳] این چنین در المنتخب (۱۹۶/۵) آمده است، و این را ابونعیم در الحلیه (۱۹۸/۱) از حارث طویلتر روایت نموده، و آنچه را سلمان ذکر نموده، آن را مرفوع گردانیده است. [۱۲۵۴] الحلیه (۲۰۱/۱). [۱۲۵۵] این را ابن سعد (۶۴/۴) و احمد، چنان که در صفه الصفوه (۲۱۸/۱) آمده، از ابوقلابه به مانند آن روایت نمودهاند. [۱۲۵۶] الحلیه (۱۹۸/۱). [۱۲۵۷] الحلیه (۱۹۹/۱). [۱۲۵۸] ۶۳/۴. [۱۲۵۹] یعنی دعای مظلوم و محتاج را هیچ چیز مانع قبول نمیشود بلکه به دربار خداوند میرسد و قبول کرده میشود. م. [۱۲۶۰] در نص: «اندرورد» آمده، که هدف از آن تنبان عجمی کوتاهی است که تا زانو را بپوشاند. م. [۱۲۶۱] منسوب به همان جایی است که در آن کار میشود. [۱۲۶۲] ۶۳/۴. [۱۲۶۳] الحلیه (۲۰۰/۱). [۱۲۶۴] جذام نوعی از مریضیهای خطرناک است، که به آن داء الاسد، آکله و خوره نیز میگویند. م.