قصه پیامبر صبا ابوطالب در این باره
بزار از ابن عباس بروایت نموده، که گفت: قریش را آن چنان بحران و مشکلاتی فرا گرفت، که استخوانهای پوسیده را خوردند، و هیچ کس از قریش از پیامبر خدا صو عباس بن عبدالمطلب سثروتمندتر نبود، آن گاه رسول خدا صبه عباس گفت: «ای عمو، برادرت ابوطالب و کثرت عیال وی را میدانی، و قریش را آنچه رسیده است که میبینی، بیا نزد وی برویم و بعضی از فرزندانش را از نزد وی با خود ببریم». بنابراین هردو به طرف وی حرکت نمودند وگفتند: ای ابوطالب تو خود حالت قومت را میبینی و ما میدانیم که تو هم مردی از آنها هستی، ما آمدهایم تا بعضی از فرزندانت را با خود ببریم، ابوطالب گفت: عقیل را برای من بگذارید، دیگر هر چه میخواهید بکنید، پیامبر خدا صعلی سرا گرفت، و عباس جعفر سرا با خود برداشت، و آن دو تا غنی شدنشان با آنها بودند، سلیمان بن داود میگوید: جعفر تا مهاجرت به طرف حبشه با عباس بود [۱۰۶۶]. هیثمی (۱۵۳/۸) میگوید: در این کسانی است که من آنها را نمیشناسم.
[۱۰۶۶] ضعیف. بزار (۱۸۷۸) در سند آن یک مجهول است. نگا: المجمع (۸/ ۱۵۳).