ترجمه صحیح بخاری

فهرست کتاب

باب (۲۶): داستان اسلام آوردن ابو‏ذرس

باب (۲۶): داستان اسلام آوردن ابو‏ذرس

۱۴۵۳- «عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ ب قَالَ: قَالَ أَبُو ذَرٍّ: كُنْتُ رَجُلاً مِنْ غِفَارٍ، فَبَلَغَنَا أَنَّ رَجُلاً قَدْ خَرَجَ بِمَكَّةَ يَزْعُمُ أَنَّهُ نَبِيٌّ، فَقُلْتُ لأخِي: انْطَلِقْ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ كَلِّمْهُ، وَأْتِنِي بِخَبَرِهِ، فَانْطَلَقَ فَلَقِيَهُ، ثُمَّ رَجَعَ، فَقُلْتُ: مَا عِنْدَكَ؟ فَقَالَ: وَاللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ رَجُلاً يَأْمُرُ بِالْخَيْرِ، وَيَنْهَى عَنِ الشَّرِّ، فَقُلْتُ لَهُ: لَمْ تَشْفِنِي مِنَ الْخَبَرِ، فَأَخَذْتُ جِرَابًا وَعَصًا، ثُمَّ أَقْبَلْتُ إِلَى مَكَّةَ، فَجَعَلْتُ لا‌أَعْرِفُهُ، وَأَكْرَهُ أَنْ أَسْأَلَ عَنْهُ، وَأَشْرَبُ مِنْ مَاءِ زَمْزَمَ، وَأَكُونُ فِي الْمَسْجِدِ، قَالَ: فَمَرَّ بِي عَلِيٌّ: فَقَالَ: كَأَنَّ الرَّجُلَ غَرِيبٌ؟ قَالَ: قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: فَانْطَلِقْ إِلَى الْمَنْزِلِ، قَالَ: فَانْطَلَقْتُ مَعَهُ لا يَسْأَلُنِي عَنْ شَيْءٍ، وَلا أُخْبِرُهُ، فَلَمَّا أَصْبَحْتُ غَدَوْتُ إِلَى الْمَسْجِدِ لأسْأَلَ عَنْهُ، وَلَيْسَ أَحَدٌ يُخْبِرُنِي عَنْهُ بِشَيْءٍ، قَالَ: فَمَرَّ بِي عَلِيٌّ،‌فَقَالَ: أَمَا نَالَ لِلرَّجُلِ يَعْرِفُ مَنْزِلَهُ بَعْدُ؟ قَالَ: قُلْتُ: لاَ، قَالَ: انْطَلِقْ مَعِي، قَالَ: فَقَالَ: مَا أَمْرُكَ، وَمَا أَقْدَمَكَ هَذِهِ الْبَلْدَةَ؟ قَالَ: قُلْتُ لَهُ: إِنْ كَتَمْتَ عَلَيَّ أَخْبَرْتُكَ، قَالَ: فَإِنِّي أَفْعَلُ، قَالَ: قُلْتُ لَهُ: بَلَغَنَا أَنَّهُ قَدْ خَرَجَ هَا هُنَا رَجُلٌ يَزْعُمُ أَنَّهُ نَبِيٌّ، فَأَرْسَلْتُ أَخِي لِيُكَلِّمَهُ فَرَجَعَ وَلَمْ يَشْفِنِي مِنَ الْخَبَرِ، فَأَرَدْتُ أَنْ أَلْقَاهُ، فَقَالَ لَهُ: أَمَا إِنَّكَ قَدْ رَشَدْتَ، هَذَا وَجْهِي إِلَيْهِ، فَاتَّبِعْنِي ادْخُلْ حَيْثُ أَدْخُلُ، فَإِنِّي إِنْ رَأَيْتُ أَحَدًا أَخَافُهُ عَلَيْكَ قُمْتُ إِلَى الْحَائطِ، كَأَنِّي أُصْلِحُ نَعْلِي، وَامْضِ أَنْتَ، فَمَضَى وَمَضَيْتُ مَعَهُ، حَتَّى دَخَلَ وَدَخَلْتُ مَعَهُ عَلَى النَّبِيِّ ج، فَقُلْتُ لَهُ: اعْرِضْ عَلَيَّ الإسْلامَ، فَعَرَضَهُ، فَأَسْلَمْتُ مَكَانِي، فَقَالَ لِي: «يَا أَبَا ذَرٍّ! اكْتُمْ هَذَا الامْرَ، وَارْجِعْ إِلَى بَلَدِكَ، فَإِذَا بَلَغَكَ ظُهُورُنَا فَأَقْبِلْ». فَقُلْتُ: وَالَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ لأصْرُخَنَّ بِهَا بَيْنَ أَظْهُرِهِمْ، فَجَاءَ إِلَى الْمَسْجِدِ وَقُرَيْشٌ فِيهِ، فَقَالَ: يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ! إِنِّي أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ، وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، فَقَالُوا: قُومُوا إِلَى هَذَا الصَّابِئ، فَقَامُوا، فَضُرِبْتُ لأمُوتَ، فَأَدْرَكَنِي الْعَبَّاسُ فَأَكَبَّ عَلَيَّ، ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَيْهِمْ، فَقَالَ: وَيْلَكُمْ تَقْتُلُونَ رَجُلاً مِنْ غِفَارَ، وَمَتْجَرُكُمْ وَمَمَرُّكُمْ عَلَى غِفَارَ، فَأَقْلَعُوا عَنِّي، فَلَمَّا أَنْ أَصْبَحْتُ الْغَدَ، رَجَعْتُ، فَقُلْتُ مِثْلَ مَا قُلْتُ بِالأمْسِ، فَقَالُوا: قُومُوا إِلَى هَذَا الصَّابِئ، فَصُنِعَ بِي مِثْلَ مَا صُنِعَ بِالأمْسِ، وَأَدْرَكَنِي الْعَبَّاسُ فَأَكَبَّ عَلَيَّ، وَقَالَ مِثْلَ مَقَالَتِهِ بِالأمْسِ، قَالَ: فَكَانَ هَذَا أَوَّلَ إِسْلامِ أَبِي ذَرٍّ /». (بخارى: ۳۵۲۲)

ترجمه: «ابن عباس بمی‌گوید: ابوذر سگفت: من مردی از قبیله غفار بودم. به ما خبر رسید كه مردی در مكه، ظهور كرده و ادعای پیامبری می‌كند. به برادرم گفتم: نزد این مرد برو و با او صحبت كن و خبرش را برای من بیاور. برادرم نزد او رفت، با او ملاقات كرد و برگشت. از او پرسیدم: چه خبر داری؟ گفت: سوگند به خدا، مردی را دیدم كه امر به نیكی می‌كرد و از كار بد، بازمی‌داشت. به او گفتم: این خبر تو مرا قانع نكرد. پس مشک آب و عصایی برداشتم و به مكه رفتم. رسول خدا جرا نمی‌شناختم و دوست نداشتم درباره او از كسی بپرسم. لذا از آب زمزم می‌نوشیدم و در مسجد می‌ماندم. روزی، علی ساز كنارم گذشت و گفت: گویا شما در اینجا غریب هستید؟ گفتم: بلی. گفت: به خانه من بیا. با او براه افتادم. ایشان از من چیزی نمی‌پرسید و من هم به او چیزی نمی‌گفتم. صبح روز بعد، به مسجد رفتم تا درباره پیامبر بپرسم. هیچ كس پیدا نشد كه درباره او به من چیزی بگوید. بار دیگر، علیساز كنارم گذشت و گفت: آیا هنوز، منزل مورد نظرت را پیدا نكرده ای؟ گفتم: خیر. گفت: با من بیا. و پرسید: كارت چیست و چرا به این شهرآمده ای؟ گفتم: اگر رازم را فاش نمی‌كنی، با تو می‌گویم. گفت: رازت را فاش نمی‌كنم. گفتم: به ما خبر رسیده است كه در اینجا مردی ظهور كرده و ادعای پیامبری می‌كند. من برادرم را فرستادم تا با او صحبت كند. او برگشت ولی سخنانش مرا قانع نكرد. پس تصمیم گرفتم كه با او ملاقات كنم. علی گفت: راه درستی، در پیش گرفته‌ای. هم اكنون، من بسوی او می‌روم. دنبال من بیا. هر جا كه من وارد شدم، تو نیز وارد شو. و اگر كسی را دیدم و ترسیدم كه به تو ضرری برساند، رو به دیوار می‌ایستم گویا كفشم را سامان می‌دهم. و تو به راهت، ادامه بده.

آنگاه، من و او براه افتادیم تا اینكه بر رسول خدا جوارد شد. من نیز وارد شدم و به آنحضرت جگفتم: اسلام را به من عرضه كن.

رسول خدا جهم اسلام را عرضه كرد و من همانجا مسلمان شدم. سپس، خطاب به من فرمود: «ای ابوذر! مسلمان شدنت را پنهان كن و به شهرت برگرد و هر گاه، خبر پیروزی ما به تو رسید، بیا». گفتم: سوگند به ذاتی كه تو را به حق، مبعوث كرده است، فریاد خواهم كشید و كلمه توحید را میان آنان، اعلام خواهم كرد.

راوی می‌گوید: سپس، قریش در مسجد بودند كه ابوذر به آنجا رفت و خطاب به آنان گفت: ای قریشیان! من گواهی می‌دهم كه هیچ معبودی بجز الله، وجود ندارد و گواهی می‌دهم كه محمد، بنده و فرستاده خداست. قریش گفتند: برخیزید و به حساب این بی‌دین برسید. آنها نیز برخاستند و مرا تا سر حد مرگ، كتک زدند.

عباس به داد من رسید و خودش را روی من انداخت. سپس رو به سوی آنان كرد و گفت: وای بر شما، مردی از قبیله غفار را می‌كشید در حالی كه تجارت و عبور شما از میان آنان است. با شیندن این سخنان، از من دست كشیدند. صبح روز بعد، برگشتم و همان سخنان دیروز را تكرار كردم. آنان دوباره گفتند: برخیزید و به حساب این بی‌دین برسید. آنگاه، مرا مانند روز گذشته، كتک زدند. بار دیگر، عباس به دادم رسید و خود را روی من انداخت و سخنان روز گذشته‌اش را تكرار كرد. ابن عباس بمی‌گوید: این آغاز اسلام آوردن ابوذر /بود».