باب (۳۰): غیرت
۱۸۴۳- «عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ س عَنِ النَّبِيِّ ج أَنَّهُ قَالَ: «إِنَّ اللَّهَ يَغَارُ، وَغَيْرَةُ اللَّهِ أَنْ يَأْتِيَ الْمُؤْمِنُ مَا حَرَّمَ اللَّهُ»».(بخارى: ۵۲۲۳)
ترجمه: «ابوهریره سمیگوید: نبی اكرم جفرمود: «خداوند به غیرت میآید و آن، زمانی است كه مؤمن، مرتكب كارهایی شود كه خداوند، حرام گردانیده است»».
۱۸۴۴- «عَنْ أَسْمَاءَ بِنْتِ أَبِي بَكْرٍ ب قَالَتْ: تَزَوَّجَنِي الزُّبَيْرُ، وَمَا لَهُ فِي الأَرْضِ مِنْ مَالٍ وَلا مَمْلُوكٍ، وَلاَ شَيْءٍ غَيْرَ نَاضِحٍ وَغَيْرَ فَرَسِهِ. فَكُنْتُ أَعْلِفُ فَرَسَهُ، وَأَسْتَقِي الْمَاءَ، وَأَخْرِزُ غَرْبَهُ وَأَعْجِنُ، وَلَمْ أَكُنْ أُحْسِنُ أَخْبِزُ، وَكَانَ يَخْبِزُ جَارَاتٌ لِي مِنَ الأَنْصَارِ، وَكُنَّ نِسْوَةَ صِدْقٍ، وَكُنْتُ أَنْقُلُ النَّوَى مِنْ أَرْضِ الزُّبَيْرِ الَّتِي أَقْطَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ ج عَلَى رَأْسِي، وَهِيَ مِنِّي عَلَى ثُلُثَيْ فَرْسَخٍ، فَجِئْتُ يَوْمًا وَالنَّوَى عَلَى رَأْسِي، فَلَقِيتُ رَسُولَ اللَّهِ ج وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الأَنْصَارِ، فَدَعَانِي، ثُمَّ قَالَ: «إِخْ إِخْ» لِيَحْمِلَنِي خَلْفَهُ، فَاسْتَحْيَيْتُ أَنْ أَسِيرَ مَعَ الرِّجَالِ، وَذَكَرْتُ الزُّبَيْرَ وَغَيْرَتَهُ، وَكَانَ أَغْيَرَ النَّاسِ، فَعَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ج أَنِّي قَدِ اسْتَحْيَيْتُ فَمَضَى، فَجِئْتُ الزُّبَيْرَ فَقُلْتُ: لَقِيَنِي رَسُولُ اللَّهِ ج وَعَلَى رَأْسِي النَّوَى، وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنْ أَصْحَابِهِ، فَأَنَاخَ لأَرْكَبَ فَاسْتَحْيَيْتُ مِنْهُ، وَعَرَفْتُ غَيْرَتَكَ، فَقَالَ: وَاللَّهِ لَحَمْلُكِ النَّوَى كَانَ أَشَدَّ عَلَيَّ مِنْ رُكُوبِكِ مَعَهُ، قَالَتْ: حَتَّى أَرْسَلَ إِلَيَّ أَبُو بَكْرٍ بَعْدَ ذَلِكَ بِخَادِمٍ تَكْفِينِي سِيَاسَةَ الْفَرَسِ، فَكَأَنَّمَا أَعْتَقَنِي».(بخارى: ۵۲۲۴)
ترجمه: «اسماء دختر ابوبكر بمیگوید: زبیر با من ازدواج كرد در حالی كه بجز اسب و شتری كه آب میكشید، هیچ نوع سرمایهای اعم از برده یا چیز دیگری، در روی زمین نداشت. من اسباش را علف میدادم،آب میكشیدم، دلوش را میدوختم و آرد، خمیر میكردم. اما نان پختن را خوب نمیدانستم. بدین جهت، تعدادی از همسایگان انصاری من كه زنان بسیار خوبی بودند، برایم نان میپختند. همچنین از زمین زبیر كه رسول الله جآنرا به او واگذار كرده بود (تا صرفاً ازآن استفاده كند و مالک آن نبود) و دو سوم فرسنگ با ما فاصله داشت، هسته میآوردم. یكی از روزها كه هستهها بر سرم بود و داشتم میآمدم با رسول اللهجكه تعداد زیادی از انصار، همراهش بودند، برخورد نمودم. آنحضرتجمرا صدا زد و گفت: «إخ إخ» یعنی خواست شترش را بخواباند تا مرا پشت سرش سوار كند[۱۲] . اما من شرم كردم كه با مردان، همراه شوم. علاوه بر این، از آنجا كه زبیر با غیرت ترین مردم بشمار میرفت، بیاد او و غیرتاش افتادم. رسول خدا جهم دانست كه من خجالت میكشم. لذا به راهش ادامه داد. من نزد زبیر رفتم و گفتم: رسول خدا جكه چند نفر از یارانش نیز همراه او بودند، مرا دید كه هسته بر سرم دارم. شترش را خواباند تا بر آن سوار شوم. اما من خجالت كشیدم. علاوه بر آن، به یاد غیرت ات افتادم. زبیر گفت: سوگند به خدا كه حمل هستهها بر سرت، از سوار شدن با رسول اكرم جبرایم دشوارتر بود.
اسماء میگوید: چنین وضعی داشتم تا اینكه سرانجام، پدرم ؛ابوبكرس؛ خدمتگزاری برایم فرستاد كه كارهای اسب را انجام میداد. او با این كار، گویا مرا آزاد ساخت».
[۱۲] اسماء لچنین پنداشت كه آنحضرت جمی خواهد او را پشت سرش، سوار كند. ولی شاید پیامبر اكرم ج می خواست او را بر شترش، سوار كند و هسته هایش را نیز بالای شتر بگذارد و خودش بر مركبی دیگر، سوار شود. (فتح الباری)