باب (۲۸): نبی اکرم ج روز فتح مکه، پرچم اسلام را کجا نصب کرد؟
۱۶۴۳- «عَنْ عُرْوَةَ بْنِ الزُّبَيْرِ قَالَ: لَمَّا سَارَ رَسُولُ اللَّهِ ج عَامَ الْفَتْحِ، فَبَلَغَ ذَلِكَ قُرَيْشًا خَرَجَ أَبُو سُفْيَانَ بْنُ حَرْبٍ وَحَكِيمُ بْنُ حِزَامٍ وَبُدَيْلُ بْنُ وَرْقَاءَ يَلْتَمِسُونَ الْخَبَرَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ج، فَأَقْبَلُوا يَسِيرُونَ حَتَّى أَتَوْا مَرَّ الظَّهْرَانِ، فَإِذَا هُمْ بِنِيرَانٍ كَأَنَّهَا نِيرَانُ عَرَفَةَ، فَقَالَ أَبُو سُفْيَانَ: مَا هَذِهِ لَكَأَنَّهَا نِيرَانُ عَرَفَةَ؟ فَقَالَ بُدَيْلُ بْنُ وَرْقَاءَ: نِيرَانُ بَنِي عَمْرٍو. فَقَالَ أَبُو سُفْيَانَ: عَمْرٌو أَقَلُّ مِنْ ذَلِكَ، فَرَآهُمْ نَاسٌ مِنْ حَرَسِ رَسُولِ اللَّهِ ج فَأَدْرَكُوهُمْ فَأَخَذُوهُمْ، فَأَتَوْا بِهِمْ رَسُولَ اللَّهِ ج، فَأَسْلَمَ أَبُو سُفْيَانَ، فَلَمَّا سَارَ قَالَ لِلْعَبَّاسِ: «احْبِسْ أَبَا سُفْيَانَ عِنْدَ حَطْمِ الْجَبَلِ حَتَّى يَنْظُرَ إِلَى الْمُسْلِمِينَ». فَحَبَسَهُ الْعَبَّاسُ، فَجَعَلَتِ الْقَبَائِلُ تَمُرُّ مَعَ النَّبِيِّ ج تَمُرُّ كَتِيبَةً كَتِيبَةً عَلَى أَبِي سُفْيَانَ، فَمَرَّتْ كَتِيبَةٌ قَالَ: يَا عَبَّاسُ مَنْ هَذِهِ؟ قَالَ: هَذِهِ غِفَارُ. قَالَ: مَا لِي وَلِغِفَارَ، ثُمَّ مَرَّتْ جُهَيْنَةُ، قَالَ مِثْلَ ذَلِكَ، ثُمَّ مَرَّتْ سَعْدُ بْنُ هُذَيْمٍ، فَقَالَ مِثْلَ ذَلِكَ، وَمَرَّتْ سُلَيْمُ، فَقَالَ مِثْلَ ذَلِكَ، حَتَّى أَقْبَلَتْ كَتِيبَةٌ لَمْ يَرَ مِثْلَهَا، قَالَ: مَنْ هَذِهِ؟ قَالَ: هَؤُلاءِ الأنْصَارُ عَلَيْهِمْ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ مَعَهُ الرَّايَةُ، فَقَالَ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ: يَا أَبَا سُفْيَانَ! الْيَوْمَ يَوْمُ الْمَلْحَمَةِ، الْيَوْمَ تُسْتَحَلُّ الْكَعْبَةُ، فَقَالَ أَبُو سُفْيَانَ: يَا عَبَّاسُ حَبَّذَا يَوْمُ الذِّمَارِ، ثُمَّ جَاءَتْ كَتِيبَةٌ وَهِيَ أَقَلُّ الْكَتَائِبِ فِيهِمْ رَسُولُ اللَّهِ ج وَأَصْحَابُهُ، وَرَايَةُ النَّبِيِّ ج مَعَ الزُّبَيْرِ بْنِ الْعَوَّامِ، فَلَمَّا مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ ج بِأَبِي سُفْيَانَ، قَالَ: أَلَمْ تَعْلَمْ مَا قَالَ سَعْدُ بْنُ عُبَادَةَ؟ قَالَ: «مَا قَالَ»؟ قَالَ: كَذَا وَكَذَا. فَقَالَ: «كَذَبَ سَعْدٌ، وَلَكِنْ هَذَا يَوْمٌ يُعَظِّمُ اللَّهُ فِيهِ الْكَعْبَةَ، وَيَوْمٌ تُكْسَى فِيهِ الْكَعْبَةُ». قَالَ: وَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ج أَنْ تُرْكَزَ رَايَتُهُ بِالْحَجُونِ، فَقَالَ الْعَبَّاسَ لِلزُّبَيْرِ بْنِ الْعَوَّامِ: يَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ! هَا هُنَا أَمَرَكَ رَسُولُ اللَّهِ ج أَنْ تَرْكُزَ الرَّايَةَ، قَالَ: وَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ج يَوْمَئِذٍ خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ أَنْ يَدْخُلَ مِنْ أَعْلَى مَكَّةَ مِنْ كَدَاءٍ، وَدَخَلَ النَّبِيُّ ج مِنْ كُدَا، فَقُتِلَ مِنْ خَيْلِ خَالِدِ بْنِ الْوَلِيدِ س يَوْمَئِذٍ رَجُلانِ: حُبَيْشُ بْنُ الأشْعَرِ، وَكُرْزُ بْنُ جابِرٍ الْفِهْرِيُّ».(بخارى: ۴۲۸۰)
ترجمه: «عروه بن زبیر سمیگوید: هنگامی كه رسول الله جبرای فتح مكه، حركت كرد و این خبر به قریش رسید، ابوسفیان بن حرب، حكیم بن حزام و بدیل بن ورقاء برای بدست آوردن اخبار رسول خدا جبیرون رفتند و به راهشان ادامه دادند تا به منطقه مرّالظهران رسیدند. ناگهان، چشمشان به آتشهایی مانند آتشهای شب عرفات افتاد. ابوسفیان گفت: اینها چیست كه مانند آتشهای شب عرفات است؟ بدیل بن ورقاء گفت: آتشهای بنی عمرو است. ابوسفیان گفت: بنی عمرو كمتر از این هستند. سپس، تعدادی از نگهبانان رسول الله جآنها را دیدند و خود را بدانجا رساندند و آنان را دستگیر كردند و نزد رسول خدا جآوردند. ابوسفیان، مسلمان شد. هنگامی كه پیامبر اكرم جحركت كرد، خطاب به عباس فرمود: «ابوسفیان را در گردنه كوه نگهدار تا مسلمانان را ببیند». عباس نیز او را آنجا نگهداشت. پس قبایل مختلف همراه رسول خدا جبصورت گردانهای منظم، یكی پس از دیگری از مقابل ابوسفیان، عبور میكردند. ابو سفیان پس از عبور یک گردان، پرسید: ای عباس! اینها كیستند؟ گفت: این، طایفه غفار است. ابوسفیان گفت: مرا با غفار، كاری نیست. سپس، قبیله جهینه گذشت و ابو سفیان نیز همان سخنانش را تكرار كرد. آنگاه، قبیله سعد بن هُذیم گذشت و ابوسفیان بار دیگر نیز همان سخنانش را تكرار كرد. سپس قبیله سُلیم گذشت و همان سخنان، تكرار شدند. تا اینكه گرُدانی آمد كه ابوسفیان مانند آنرا ندیده بود. پرسید: اینها چه كسانی هستند؟ عباس گفت: اینها انصاراند كه سعد بن عباده فرمانده و پرچمدار آنها است. سعد بن عباده گفت: ای ابوسفیان! امروز، روز جنگ و كشتار است. امروز، كعبه، مباح میگردد. ابوسفیان گفت: ای عباس! كاش امروز میتوانستم كاری انجام دهم.
سرانجام، گردانی آمد كه تعدادشان از همه كمتر و رسول الله جو یارانش در میان آنان بودند و پرچم نبی اكرم جرا زبیر بن عوام بدست داشت. هنگامی كه رسول الله جاز كنار ابوسفیان گذشت، ابوسفیان گفت: آیا میدانی سعد بن عباده چه گفت؟ رسول خدا جپرسید: «چه گفت»؟ گفت: چنین و چنان. رسول اكرم جفرمود: «سعد، دروغ گفته است. امروز، روزی است كه خداوند كعبه را به عظمت میرساند و روزی است كه كعبه پوشانیده میشود».
راوی میگوید: رسول الله جدستور داد تا پرچماش در حجون (نام مكانی در مكه) به اهتزاز در آید.
عباس به زبیر بن عوام گفت: ای ابا عبد الله! رسول خدا جبه تو دستور داده است كه پرچم را در این مكان، نصب كنی.
همچنین رسول خدا جدر آن روز، به خالد بن ولید سدستور داد تا از قسمت علیای مكه یعنی منطقه كداء وارد شود. و خود پیامبر اكرم جهم از كداء وارد شد. و در آنروز دو نفر از اسب سواران خالد بن ولید به نامهای حُبیش بن أشعر و كُرز بن جابر فهری به شهادت رسیدند».
۱۶۴۴- «عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنَ مُغَفَّلٍ س يَقُولُ: رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ ج يَوْمَ فَتْحِ مَكَّةَ عَلَى نَاقَتِهِ، وَهُوَ يَقْرَأُ سُورَةَ الْفَتْحِ يُرَجِّعُ، وَقَالَ: لَوْلا أَنْ يَجْتَمِعَ النَّاسُ حَوْلِي لَرَجَّعْتُ كَمَا رَجَّعَ».(بخارى: ۴۲۸۱)
ترجمه: «عبدالله بن مغفل سمیگوید: رسول الله جرا روز فتح مكه دیدم كه بر شترش، سوار است و سوره فتح را با آواز، میخواند. و اگر مردم، اطراف من جمع نمیشدند آنرا همانگونه كه رسول خدا جبا آواز میخواند، من نیز میخواندم».
۱۶۴۵- «عَنْ عَبْدِاللَّهِ س قَالَ: دَخَلَ النَّبِيُّ ج مَكَّةَ يَوْمَ الْفَتْحِ، وَحَوْلَ الْبَيْتِ سِتُّونَ وَثَلاثُ مِائَةِ نُصُبٍ، فَجَعَلَ يَطْعُنُهَا بِعُودٍ فِي يَدِهِ وَيَقُولُ: ﴿جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُ﴾[الإسراء: ۸۱] . ﴿جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَمَا يُبۡدِئُ ٱلۡبَٰطِلُ وَمَا يُعِيدُ﴾[سبأ: ۴۹] ».(بخارى: ۴۲۸۷)
ترجمه: «عبدالله بن مسعود سمیگوید: نبی اكرم جروز فتح مكه، وارد مكه شد در حالی كه اطراف كعبه، سیصد و شصت بت، وجود داشت. پیامبر خدا جبا چوبی كه در دست داشت، بر پهلوی بتها میزد و میفرمود: «حق آمد و باطل رفت. حق آمد و باطل، كار جدیدی نمیتواند انجام دهد و كار گذاشتهای را هم نمیتواند باز گرداند. (هیچ كاری از باطل، ساخته نیست)».