ترجمه صحیح بخاری

فهرست کتاب

باب (۱) این سخن رسول اکرم ج که فرمود: اگر کسی را به عنوان دوست صمیمی انتخاب می‌کردم، ابوبکر را بر می‌گزیدم

باب (۱) این سخن رسول اکرم ج که فرمود: اگر کسی را به عنوان دوست صمیمی انتخاب می‌کردم، ابوبکر را بر می‌گزیدم

۱۵۰۳- «عَنْ جُبَيْرِ بْنِ مُطْعِمٍ س قَالَ: أَتَتِ امْرَأَةٌ النَّبِيَّ ج، فَأَمَرَهَا أَنْ تَرْجِعَ إِلَيْهِ، قَالَتْ: أَرَأَيْتَ إِنْ جِئْتُ وَلَمْ أَجِدْكَ؟ كَأَنَّهَا تَقُولُ الْمَوْتَ قَالَ ج: «إِنْ لَمْ تَجِدِينِي فَأْتِي أَبَا بَكْرٍ»».(بخارى: ۳۶۵۹)

ترجمه: «جبیر بن مطعم سمی‌گوید: زنی نزد نبی اكرم جآمد. آنحضرت جبه او دستور داد تا دوباره نزد او بیاید. آن زن گفت: اگر آمدم و تو را نیافتم، چه كار كنم؟ منظورش این بود كه اگر شما فوت نموده بودید، به چه كسی مراجعه كنم؟ رسول خدا جفرمود: «اگر مرا نیافتی، نزد ابوبكر بیا»».

۱۵۰۴- «عَنْ عَمَّارٍ س قَالَ: رَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ ج وَمَا مَعَهُ إِلاَّ خَمْسَةُ أَعْبُدٍ وَامْرَأَتَانِ وَأَبُو بَكْرٍ».(بخارى: ۳۶۶۰)

ترجمه: «عمار سمی‌گوید: رسول خدا جرا دیدم كه بجز پنچ برده و دو زن و ابوبكر، كسی دیگر با وی نبود».

۱۵۰۵- «عَنْ أَبِي الدَّرْدَاءِ س قَالَ: كُنْتُ جَالِسًا عِنْدَ النَّبِيِّ ج إِذْ أَقْبَلَ أَبُو بَكْرٍ آخِذًا بِطَرَفِ ثَوْبِهِ حَتَّى أَبْدَى عَنْ رُكْبَتِهِ، فَقَالَ النَّبِيُّ ج: «أَمَّا صَاحِبُكُمْ فَقَدْ غَامَرَ». فَسَلَّمَ وَقَالَ: إِنِّي كَانَ بَيْنِي وَبَيْنَ ابْنِ الْخَطَّابِ شَيْءٌ فَأَسْرَعْتُ إِلَيْهِ، ثُمَّ نَدِمْتُ فَسَأَلْتُهُ أَنْ يَغْفِرَ لِي فَأَبَى عَلَيَّ، فَأَقْبَلْتُ إِلَيْكَ، فَقَالَ: «يَغْفِرُ اللَّهُ لَكَ يَا أَبَا بَكْرٍ» ثَلاثًا. ثُمَّ إِنَّ عُمَرَ نَدِمَ فَأَتَى مَنْزِلَ أَبِي بَكْرٍ، فَسَأَلَ: أَثَّمَ أَبُو بَكْرٍ؟ فَقَالُوا: لا. فَأَتَى إِلَى النَّبِيِّ ج فَسَلَّمَ فَجَعَلَ وَجْهُ النَّبِيِّ ج يَتَمَعَّرُ حَتَّى أَشْفَقَ أَبُو بَكْرٍ، فَجَثَا عَلَى رُكْبَتَيْهِ فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ وَاللَّهِ أَنَا كُنْتُ أَظْلَمَ مَرَّتَيْنِ، فَقَالَ النَّبِيُّ ج: «إِنَّ اللَّهَ بَعَثَنِي إِلَيْكُمْ فَقُلْتُمْ كَذَبْتَ وَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: صَدَقَ، وَوَاسَانِي بِنَفْسِهِ وَمَالِهِ، فَهَلْ أَنْتُمْ تَارِكُوا لِي صَاحِبِي»؟ مَرَّتَيْنِ، فَمَا أُوذِيَ بَعْدَهَا».(بخارى: ۳۶۶۱)

ترجمه: «ابو درداء سمی‌گوید: نزد نبی اكرم جنشسته بودم كه ابوبكر سآمد در حالی كه گوشه لباسش را گرفته و به اندازه‌ای بالا زده بود كه زانویش، دیده می‌شد. نبی اكرم جفرمود: «دوست شما، خود را دچار مشكلی كرده است». ابوبكر سلام كرد و گفت: بین من و پسر خطاب بگو مگو پیش آمد. او را خشمگین كردم. سپس پشیمان شدم و از او خواستم تا مرا ببخشد. ولی او نبخشید. بدینجهت، خدمت شما رسیدم. رسول خدا جفرمود: «ای ابوبكر! خداوند تو را ببخشد». و این جمله را سه بار تكرار كرد. سر انجام، عمر نیز پشیمان شد و به خانه ابوبكر رفت و پرسید: ابوبكر اینجاست؟ گفتند: خیر. آنگاه، نزد نبی اكرم جآمد و سلام كرد. با دیدن او، چهره پیامبر خدا جداشت دگرگون می‌شد. ابوبكر ترسید (كه مبادا رسول خدا جبه او چیزی بگوید) لذا دو زانو نشست و گفت: یا رسول الله! سوگند به خدا كه من كوتاهی ‌كرده‌ام. و این جمله را دو بار، تكرار كرد. نبی اكرم جفرمود: «همانا خداوند مرا به سوی شما مبعوث كرد. شما مرا تكذیب كردید و ابوبكر مرا تصدیق كرد و با جان ومالش، مرا همراهی نمود. آیا دوستم را برایم می‌گذارید»؟ و این جمله را دو بار تكرار نمود. بعد از آن، هیچ كس ابوبكر را اذیت نكرد».

۱۵۰۶- «عَنْ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ س: أَنَّ النَّبِيَّ ج بَعَثَهُ عَلَى جَيْشِ ذَاتِ السُّلاسِلِ، فَأَتَيْتُهُ فَقُلْتُ: أَيُّ النَّاسِ أَحَبُّ إِلَيْكَ؟ قَالَ: «عَائِشَةُ». فَقُلْتُ: مِنَ الرِّجَالِ فَقَالَ: «أَبُوهَا». قُلْتُ: ثُمَّ مَنْ؟ قَالَ: «ثُمَّ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ». فَعَدَّ رِجَالاً». (بخاری: ۳۶۶۲)

ترجمه: «عمرو بن عاص سمی‌گوید: رسول الله جمرا به عنوان فرمانده لشكر ذات‌السلاسل، تعیین نمود. نزد آنحضرت جرفتم و پرسیدم: محبوبترین انسان، نزد تو كیست؟ فرمود: «عایشه». گفتم: از مردان چه كسی محبوبتر است؟ فرمود: «پدرش». گفتم: بعد از او؟ فرمود: «عمر بن خطاب». و چند نفر دیگر را بر شمرد».

۱۵۰۷- «عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ عُمَرَ ب قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «مَنْ جَرَّ ثَوْبَهُ خُيَلاءَ لَمْ يَنْظُرِ اللَّهُ إِلَيْهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ». فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: إِنَّ أَحَدَ شِقَّيْ ثَوْبِي يَسْتَرْخِي إِلاَّ أَنْ أَتَعَاهَدَ ذَلِكَ مِنْهُ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «إِنَّكَ لَسْتَ تَصْنَعُ ذَلِكَ خُيَلاءَ»».(بخارى: ۳۶۶۵)

ترجمه: «عبدالله بن عمر بمی‌گوید: رسول الله جفرمود: «هركس، از روی تكبر، لباسش را بر زمین بكشاند، خداوند، روز قیامت به او نگاه نخواهد كرد». ابوبكر گفت: یک طرف لباسم پایین می‌افتد مگر اینكه مواظب آن باشم. رسول الله جفرمود: «تو این كار را از روی تكبر، انجام نمی‌دهی»».

۱۵۰۸- «عَنْ أَبِي مُوسَى الأَشْعَرِيِّ س: أَنَّهُ تَوَضَّأَ فِي بَيْتِهِ، ثُمَّ خَرَجَ، فَقُلْتُ: لأَلْزَمَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ج وَلأَكُونَنَّ مَعَهُ يَوْمِي هَذَا، قَالَ: فَجَاءَ الْمَسْجِدَ فَسَأَلَ عَنِ النَّبِيِّ ج فَقَالُوا: خَرَجَ وَوَجَّهَ هَا هُنَا فَخَرَجْتُ عَلَى إِثْرِهِ أَسْأَلُ عَنْهُ حَتَّى دَخَلَ بِئْرَ أَرِيسٍ، فَجَلَسْتُ عِنْدَ الْبَابِ وَبَابُهَا مِنْ جَرِيدٍ، حَتَّى قَضَى رَسُولُ اللَّهِ ج حَاجَتَهُ فَتَوَضَّأَ، فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَإِذَا هُوَ جَالِسٌ عَلَى بِئْرِ أَرِيسٍ وَتَوَسَّطَ قُفَّهَا وَكَشَفَ عَنْ سَاقَيْهِ وَدَلاَّهُمَا فِي الْبِئْرِ، فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ، ثُمَّ انْصَرَفْتُ فَجَلَسْتُ عِنْدَ الْبَابِ، فَقُلْتُ: لأَكُونَنَّ بَوَّابَ رَسُولِ اللَّهِ ج الْيَوْمَ، فَجَاءَ أَبُو بَكْرٍ فَدَفَعَ الْبَابَ، فَقُلْتُ: مَنْ هَذَا؟ فَقَالَ: أَبُو بَكْرٍ، فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ ثُمَّ ذَهَبْتُ، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ! هَذَا أَبُو بَكْرٍ يَسْتَأْذِنُ، فَقَالَ: «ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ». فَأَقْبَلْتُ حَتَّى قُلْتُ لأَبِي بَكْرٍ: ادْخُلْ وَرَسُولُ اللَّهِ ج يُبَشِّرُكَ بِالْجَنَّةِ، فَدَخَلَ أَبُو بَكْرٍ فَجَلَسَ عَنْ يَمِينِ رَسُولِ اللَّهِ ج مَعَهُ فِي الْقُفِّ، وَدَلَّى رِجْلَيْهِ فِي الْبِئْرِ، كَمَا صَنَعَ النَّبِيُّ ج، وَكَشَفَ عَنْ سَاقَيْهِ، ثُمَّ رَجَعْتُ فَجَلَسْتُ، وَقَدْ تَرَكْتُ أَخِي يَتَوَضَّأُ، وَيَلْحَقُنِي، فَقُلْتُ: إِنْ يُرِدِ اللَّهُ بِفُلانٍ خَيْرًا ـ يُرِيدُ أَخَاهُ ـ يَأْتِ بِهِ، فَإِذَا إِنْسَانٌ يُحَرِّكُ الْبَابَ، فَقُلْتُ: مَنْ هَذَا؟ فَقَالَ: عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ، فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ، ثُمَّ جِئْتُ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ج فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ، فَقُلْتُ: هَذَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ يَسْتَأْذِنُ، فَقَالَ: «ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ». فَجِئْتُ، فَقُلْتُ: ادْخُلْ وَبَشَّرَكَ رَسُولُ اللَّهِ ج بِالْجَنَّةِ، فَدَخَلَ فَجَلَسَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ج فِي الْقُفِّ عَنْ يَسَارِهِ، وَدَلَّى رِجْلَيْهِ فِي الْبِئْرِ، ثُمَّ رَجَعْتُ فَجَلَسْتُ، فَقُلْتُ: إِنْ يُرِدِ اللَّهُ بِفُلانٍ خَيْرًا يَأْتِ بِهِ، فَجَاءَ إِنْسَانٌ يُحَرِّكُ الْبَابَ، فَقُلْتُ: مَنْ هَذَا؟ فَقَالَ: عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ، فَقُلْتُ: عَلَى رِسْلِكَ، فَجِئْتُ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ج فَأَخْبَرْتُهُ، فَقَالَ: «ائْذَنْ لَهُ وَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ عَلَى بَلْوَى تُصِيبُهُ». فَجِئْتُهُ، فَقُلْتُ لَهُ: ادْخُلْ، وَبَشَّرَكَ رَسُولُ اللَّهِ ج بِالْجَنَّةِ عَلَى بَلْوَى تُصِيبُكَ، فَدَخَلَ فَوَجَدَ الْقُفَّ قَدْ مُلِئَ، فَجَلَسَ وِجَاهَهُ مِنَ الشَّقِّ الآخَرِ».(بخاری: ۳۶۷۴)

ترجمه: «از ابوموسی اشعری سروایت است كه او در خانه‌اش وضو گرفت. سپس بیرون رفت و با خود گفت: رسول خدا جرا ترک نمی‌كنم و امروز را با او خواهم بود. آنگاه به مسجد رفت و جویای پیامبر اكرم جشد. به او گفتند: بیرون شد و به این طرف رفت. ابوموسی می‌گوید: دنبال‌اش به راه افتادم و به جستجوی او پرداختم تا اینكه وارد باغ اریس شد. من كنار دروازه آن كه از شاخه‌های درخت خرما ساخته شده بود، نشستم تا وقتیكه رسول خدا جقضای حاجت كرد و وضو گرفت. آنگاه برخاستم و بسوی او رفتم و دیدم بر لبه چاه اریس نشسته و ساق‌هایش را برهنه نموده و داخل چاه، آویزان كرده است. به ایشان، سلام دادم و برگشتم و كنار دروازه نشستم و با خود گفتم: امروز دربان پیامبر خدا جمی‌شوم. سپس، ابوبكر آمد و در را فشار داد. گفتم: كیستی؟ گفت: ابوبكر. گفتم: صبر كن. آنگاه، نزد رسول خدا جرفتم و گفتم: ای رسول خدا! او ابوبكر است و اجازه ورود می‌خواهد. فرمود: «بگو وارد شود و به او بشارت بهشت بده». پس به سوی ابوبكر رفتم و به او گفتم: وارد شو و رسول الله جتو را به بهشت، بشارت داد. ابوبكر وارد شد و بر لبه چاه، سمت راست رسول خدا جنشست و مانند آنحضرت جپاهایش را در چاه، آویزان كرد و ساقهایش را برهنه ساخت. سپس بر گشتم وسرجایم نشستم. و چون برادرم را گذاشته بودم كه وضو بگیرد و به من ملحق شود، با خود گفتم: اگر خداوند به او (یعنی برادرم) اراده خیر داشته باشد، او را می‌آورد. ناگهان، دیدم كه شخصی دروازه را تكان می‌دهد. پرسیدم: كیستی؟ گفت: عمر بن خطاب. گفتم: صبر كن. آنگاه نزد رسول خدا جرفتم و به ایشان سلام دادم و گفتم: عمر بن خطاب است و اجازه ورود می‌خواهد. فرمود: «بگو وارد شود و به او بشارت بهشت بده». پس آمدم و گفتم: وارد شو و رسول خدا جبه تو بشارت بهشت داد». او هم وارد شد و بر لبه چاه، سمت چپ پیامبر اكرم جنشست و پاهایش را در چاه، آویزان كرد. من بر گشتم و سر جایم نشستم و دوباره با خود گفتم: اگر خداوند به فلانی اراده خیر داشته باشد، او را می‌آورد. فردی دیگر آمد و دروازه را تكان داد. گفتم: كیستی؟ گفت: عثمان بن عفان. گفتم: صبر كن. پس نزد رسول خدا جآمدم و او را با خبر ساختم. فرمود: «بگو وارد شود و به او به خاطر مصیبتی كه گرفتارش می‌شود، بشارت بهشت بده». نزدش آمدم و به او گفتم: وارد شو و رسول الله جتو را به خاطر مصیبتی كه به آن گرفتار می‌شوی، بشارت بهشت داد. او نیز وارد شد و دید كه لبه چاه، پر شده است. لذا آن طرف چاه و روبری رسول خدا جنشست».

۱۵۰۹- «عَنْ أَبِي سَعِيدٍ الْخُدْرِيِّ س قَالَ: قَالَ النَّبِيُّ ج: «لا تَسُبُّوا أَصْحَابِي، فَلَوْ أَنَّ أَحَدَكُمْ أَنْفَقَ مِثْلَ أُحُدٍ ذَهَبًا مَا بَلَغَ مُدَّ أَحَدِهِمْ وَلا نَصِيفَهُ»».(بخارى: ۳۶۷۳)

ترجمه: «ابوسعید خدری سمی‌گوید: نبی اكرم جفرمود: «اصحاب مرا دشنام ندهید. زیرا اگر یكی از شما به اندازه كوه احد، طلا انفاق كند، با یک یا نصف مدّی كه اصحاب من انفاق می‌كنند، برابری نمی‌كند»». (مدّ، پیمانه‌ای است كه برخی آنرا به اندازه پُری دوكفِ دست دانسته‌اند).

۱۵۱۰- «عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِكٍ س: أَنَّ النَّبِيَّ ج صَعِدَ أُحُدًا وَأَبُو بَكْرٍ وَعُمَرُ وَعُثْمَانُ، فَرَجَفَ بِهِمْ، فَقَالَ: «اثْبُتْ أُحُدُ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ نَبِيٌّ وَصِدِّيقٌ وَشَهِيدَانِ»».(بخارى: ۳۶۷۵)

ترجمه: «انس بن مالک سمی‌گوید: نبی اكرم ج، ابوبكر، عمر و عثمان شبالای كوه احد رفتند. كوه احد آنان را لرزاند. رسول اكرم جفرمود: «ای احد! آرام باش چرا كه صرفا روی تو یک نبی، یک صدیق و دو شهید، قرار دارد»».

۱۵۱۱ - «عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ ب قَالَ: إِنِّي لَوَاقِفٌ فِي قَوْمٍ، فَدَعَوُا اللَّهَ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ، وَقَدْ وُضِعَ عَلَى سَرِيرِهِ، إِذَا رَجُلٌ مِنْ خَلْفِي قَدْ وَضَعَ مِرْفَقَهُ عَلَى مَنْكِبِي، يَقُولُ: رَحِمَكَ اللَّهُ، إِنْ كُنْتُ لأَرْجُو أَنْ يَجْعَلَكَ اللَّهُ مَعَ صَاحِبَيْكَ، لأَنِّي كَثِيرًا مَا كُنْتُ أَسْمَعُ رَسُولَ اللَّهِ ج يَقُولُ: كُنْتُ وَأَبُو بَكْرٍ وَعُمَرُ، وَفَعَلْتُ وَأَبُو بَكْرٍ وَعُمَرُ، وَانْطَلَقْتُ وَأَبُو بَكْرٍ وَعُمَرُ، فَإِنْ كُنْتُ لأَرْجُو أَنْ يَجْعَلَكَ اللَّهُ مَعَهُمَا، فَالْتَفَتُّ فَإِذَا هُوَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ».(بخارى: ۳۶۷۷)

ترجمه: «ابن عباس بمی‌گوید: در میان گروهی ایستاده بودم كه برای عمر بن خطاب سدعا می‌كردند در حالی كه جنازه او بر تخت‌اش گذاشته شده بود. ناگهان، مردی از پشت سر، ‌آرنجش را بر شانه‌‌ام گذاشت و می‌گفت: خداوند، تو (عمر) را رحمت كند. آرزو می‌كردم كه خدا تو را در كنار دو دوست ات، قرار دهد. زیرا بسیار می‌شنیدم كه رسول الله جمی‌فرمود: «با ابوبكر و عمر بودم. من و ابوبكر و عمر، فلان كار را انجام دادیم. من و ابوبكر و عمر رفتیم». لذا آرزو می‌كردم كه خداوند تو را در كنار آنها قرار دهد.

ابن عباس بمی‌گوید: چهره‌‌ام را بر گرداندم. دیدم كه او علی بن ابی طالب‌ساست».