ترجمه صحیح بخاری

فهرست کتاب

باب (۶)

باب (۶)

۱۵۸۷- «عَنِ الزُّبَيْرِس أَنَّهُ قَالَ: لَقِيتُ يَوْمَ بَدْرٍ عُبَيْدَةَ ابْنَ سَعِيدِ بْنِ الْعَاصِ وَهُوَ مُدَجَّجٌ لا يُرَى مِنْهُ إِلاَّ عَيْنَاهُ وَهُوَ يُكْنَى أَبُو ذَاتِ الْكَرِشِ، فَقَالَ: أَنَا أَبُو ذَاتِ الْكَرِشِ. فَحَمَلْتُ عَلَيْهِ بِالْعَنَزَةِ فَطَعَنْتُهُ فِي عَيْنِهِ فَمَاتَ. قَالَ: لَقَدْ وَضَعْتُ رِجْلِي عَلَيْهِ ثُمَّ تَمَطَّأْتُ، فَكَانَ الْجَهْدَ أَنْ نَزَعْتُهَا وَقَدِ انْثَنَى طَرَفَاهَا،قَالَ عُرْوَةُ: فَسَأَلَهُ إِيَّاهَا رَسُولُ اللَّهِ ج فَأَعْطَاهُ، فَلَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ ج أَخَذَهَا، ثُمَّ طَلَبَهَا أَبُو بَكْرٍ فَأَعْطَاهُ، فَلَمَّا قُبِضَ أَبُو بَكْرٍ سَأَلَهَا إِيَّاهُ عُمَرُ، فَأَعْطَاهُ إِيَّاهَا، فَلَمَّا قُبِضَ عُمَرُ أَخَذَهَا، ثُمَّ طَلَبَهَا عُثْمَانُ مِنْهُ، فَأَعْطَاهُ إِيَّاهَا، فَلَمَّا قُتِلَ عُثْمَانُ وَقَعَتْ عِنْدَ آلِ عَلِيٍّ، فَطَلَبَهَا عَبْدُاللَّهِ بْنُ الزُّبَيْرِ، فَكَانَتْ عِنْدَهُ حَتَّى قُتِلَ».(بخارى: ۳۹۹۸)

ترجمه: «زبیر سمی‌گوید: روز جنگ بدر، عبیده بن سعید بن عاص را دیدم كه سراپا مسلح بود و فقط چشمهایش دیده می‌شد. او كه ابوذات الكرش نامیده می‌شد، فریاد زد: من ابوذات الكرش هستم. من با نیزه به او حمله كردم و آنرا در چشم‌اش فرو بردم و او را كشتم. سپس پایم را رویش گذاشتم و نیزه را كشیدم و به سختی آنرا بیرون آوردم و دیدم كه دو طرف‌اش كج شده است.

عروه كه یكی از راویان است، می‌گوید: رسول خدا جآن نیزه را از زبیر خواست. او نیز آنرا تقدیم كرد. پس از درگذشت رسول اكرم جآنرا پس گرفت. سپس ابوبكر آنرا از او طلب كرد. او آنرا به ابوبكر داد. پس از درگذشت ابوبكر، آنرا پس گرفت. آنگاه عمر آنرا از او خواست. پس آنرا به عمر داد. و بعد از درگذشت عمر، آنرا پس گرفت. سپس عثمان آنرا خواست. پس آنرا به عثمان داد. بعد از كشته شدن عثمان، بدست آل علی افتاد. سرانجام، عبد الله بن زیبر آنرا طلب كرد. و تا هنگامی كه كشته شد، آن نیزه، نزد او بود».

۱۵۸۸- «عَنِ الرُّبَيِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ ل قَالَتْ: دَخَلَ عَلَيَّ النَّبِيُّ ج غَدَاةَ بُنِيَ عَلَيَّ، فَجَلَسَ عَلَى فِرَاشِي كَمَجْلِسِكَ مِنِّي، وَجُوَيْرِيَاتٌ يَضْرِبْنَ بِالدُّفِّ، يَنْدُبْنَ مَنْ قُتِلَ مِنْ آبَائِهِنَّ يَوْمَ بَدْرٍ، حَتَّى قَالَتْ جَارِيَةٌ: وَفِينَا نَبِيٌّ يَعْلَمُ مَا فِي غَدٍ، فَقَالَ النَّبِيُّ ج: «لا تَقُولِي هَكَذَا، وَقُولِي مَا كُنْتِ تَقُولِينَ»».(بخارى: ۴۰۰۱)

ترجمه: «از رُبَیع دختر معوذ لروایت است كه می‌گوید: نبی اكرم جصبح شب عروسی‌‌ام نزد من آمد و همین طور كه تو نشسته‌ای، بر فرش نشست در حالی كه چند كنیز مشغول دف زدن بودند و برای پدرانشان كه در جنگ بدر كشته شده بودند، مرثیه می‌خواندند. در آن اثنا، یكی از كنیزان گفت: در میان ما پیامبری وجود دارد كه می‌داند فردا چه پیش خواهد آمد. نبی اكرم جفرمود: «چنین نگو. بلكه همان سرود گذشته ات را بخوان»».

۱۵۸۹- «عَنْ أَبِي طَلْحَةَ س صَاحِبِ رَسُولِ اللَّهِ ج وَكَانَ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ج، أَنَّهُ قَالَ: «لا تَدْخُلُ الْمَلائِكَةُ بَيْتًا فِيهِ كَلْبٌ وَلا صُورَةٌ»».(بخارى: ۴۰۰۲)

ترجمه: «ابوطلحه سصحابی بزرگوار رسول الله جكه در غزوه بدر نیز همراه او بود،
می گوید: رسول خدا جفرمود: «فرشتگان، به خانه‌ای كه در آن سگ و یا تصویر باشد، وارد نمی‌شوند»».

۱۵۹۰- «عَنِ عَبْدِاللَّهِ بْنَ عُمَرَ ب قَالَ: حِينَ تَأَيَّمَتْ حَفْصَةُ بِنْتُ عُمَرَ مِنْ خُنَيْسِ بْنِ حُذَافَةَ السَّهْمِيِّ، وَكَانَ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ج قَدْ شَهِدَ بَدْرًا تُوُفِّيَ بِالْمَدِينَةِ، قَالَ عُمَرُ: فَلَقِيتُ عُثْمَانَ بْنَ عَفَّانَ، فَعَرَضْتُ عَلَيْهِ حَفْصَةَ، فَقُلْتُ: إِنْ شِئْتَ أَنْكَحْتُكَ حَفْصَةَ بِنْتَ عُمَرَ، قَالَ: سَأَنْظُرُ فِي أَمْرِي، فَلَبِثْتُ لَيَالِيَ، فَقَالَ: قَدْ بَدَا لِي أَنْ لا أَتَزَوَّجَ يَوْمِي هَذَا، قَالَ عُمَرُ: فَلَقِيتُ أَبَا بَكْرٍ، فَقُلْتُ: إِنْ شِئْتَ أَنْكَحْتُكَ حَفْصَةَ بِنْتَ عُمَرَ، فَصَمَتَ أَبُو بَكْرٍ فَلَمْ يَرْجِعْ إِلَيَّ شَيْئًا، فَكُنْتُ عَلَيْهِ أَوْجَدَ مِنِّي عَلَى عُثْمَانَ، فَلَبِثْتُ لَيَالِيَ، ثُمَّ خَطَبَهَا رَسُولُ اللَّهِ ج فَأَنْكَحْتُهَا إِيَّاهُ، فَلَقِيَنِي أَبُو بَكْرٍ، فَقَالَ: لَعَلَّكَ وَجَدْتَ عَلَيَّ حِينَ عَرَضْتَ عَلَيَّ حَفْصَةَ، فَلَمْ أَرْجِعْ إِلَيْكَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ، قَالَ: فَإِنَّهُ لَمْ يَمْنَعْنِي أَنْ أَرْجِعَ إِلَيْكَ فِيمَا عَرَضْتَ إِلاَّ أَنِّي قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ج قَدْ ذَكَرَهَا، فَلَمْ أَكُنْ لأُفْشِيَ سِرَّ رَسُولِ اللَّهِ ج وَلَوْ تَرَكَهَا لَقَبِلْتُهَا».(بخارى: ۴۰۰۵)

ترجمه: «عبدالله بن عمر بمی‌گوید: هنگامی كه خُنیس بن خدافه سهمی كه از اصحاب رسول خدا جبود و در جنگ بدر شركت داشت، در مدینه فوت كرد و حفصه دختر عمر، بیوه شد، عمر گفت: عثمان بن عفان را دیدم و حفصه را به او پیشنهاد كردم و گفتم: اگر دوست داری، حفصه دختر عمر را به نكاح تو در می‌آورم. عثمان گفت: در این باره فكر می‌كنم. من چند شب، صبر كردم. سرانجام، گفت: تصمیم گرفتم كه اكنون،‌ ازدواج نكنم. عمر می‌گوید: سپس ابوبكر را دیدم و به او گفتم: اگر دوست داری، حفصه دختر عمر را به نكاح تو در می‌آورم. ابوبكر نیز سكوت كرد و جوابی به من نداد. من در مقایسه با عثمان از ابوبكر، بیشتر ناراحت شدم.

آنگاه، چند شب صبر كردم. سر انجام، رسول خدا جاز حفصه، خواستگاری نمود. و او را به نكاح‌اش در آوردم. سپس، ابوبكر مرا دید و گفت: شاید از اینكه حفصه را به من پیشنهاد كردی و من به تو جوابی ندادم، ناراحت شدی. گفتم: بلی. ابوبكر گفت: چون می‌دانستم كه رسول خدا جاز او سخن به میان آورده است، به تو جوابی ندادم. و از طرف دیگر، نمی‌خواستم راز رسول خدا جرا فاش سازم. اگر آنحضرت جبا او ازدواج نمی‌كرد، من او را می‌پذیرفتم».

۱۵۹۱- «عَنْ أَبِي مَسْعُودٍ الْبَدْرِيِّ س قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «الآيَتَانِ مِنْ آخِرِ سُورَةِ الْبَقَرَةِ مَنْ قَرَأَهُمَا فِي لَيْلَةٍ كَفَتَاهُ»».(بخارى: ۴۰۰۸)

ترجمه: «ابومسعود بدری سمی‌گوید: رسول الله جفرمود: «هركس، دو آیه آخر سوره بقره را در شب بخواند، او را كفایت می‌كنند»».

۱۵۹۲- «عَنِ الْمِقْدَادِ بْنِ الأَسْوَدِ الْكِندِيِّ س حَلِيف بَنِي زُهْرَةَ وَكَانَ مِمَّنْ شَهِدَ بَدْرًا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ج، أَخْبَرَهُ أَنَّهُ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ج: أَرَأَيْتَ إِنْ لَقِيتُ رَجُلاً مِنَ الْكُفَّارِ فَاقْتَتَلْنَا، فَضَرَبَ إِحْدَى يَدَيَّ بِالسَّيْفِ فَقَطَعَهَا، ثُمَّ لاذَ مِنِّي بِشَجَرَةٍ، فَقَالَ: أَسْلَمْتُ لِلَّهِ أَأَقْتُلُهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ بَعْدَ أَنْ قَالَهَا؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «لا تَقْتُلْهُ». فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهُ قَطَعَ إِحْدَى يَدَيَّ، ثُمَّ قَالَ ذَلِكَ بَعْدَ مَا قَطَعَهَا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ج: «لا تَقْتُلْهُ، فَإِنْ قَتَلْتَهُ فَإِنَّهُ بِمَنْزِلَتِكَ قَبْلَ أَنْ تَقْتُلَهُ، وَإِنَّكَ بِمَنْزِلَتِهِ قَبْلَ أَنْ يَقُولَ كَلِمَتَهُ الَّتِي قَالَ»».(بخارى: ۴۰۱۹)

ترجمه: «از مقداد بن اسود كندی سكه هم پیمان بنی زهره و از كسانی است كه در جنگ بدر، همراه رسول خدا جبود، روایت است كه به رسول الله جگفت: اگر با یكی از كفار، مواجه شدم و با یكدیگر جنگیدیم. و او با ضربه شمشیر، یكی از دستهایم را قطع كرد. سپس به درختی پناه برد و گفت: مسلمان شدم. ای رسول خدا! آیا بعد از گفتن این سخن،‌ می‌توانم او را بكشم؟ رسول الله جفرمود: «او را نكش». گفت: یا رسول الله! او یكی از دستهایم را قطع نموده و بعد از آن، این سخن را بزبان آورده است. آنحضرت جفرمود: «او را نكش، زیرا قبل از اینكه او را بكشی، مانند تو (مسلمان شده) است. و اگر او را به قتل برسانی، تو همان وضعی را پیدا می‌كنی كه او قبل از به زبان آوردن این كلمه داشت»». (یعنی مهدور الدم می‌شوی همانطور كه او مهدور الدم بود).

۱۵۹۳- «عَنْ جُبَيْرِ بْنِ مُطْعِمٍ س: أَنَّ النَّبِيَّ ج قَالَ فِي أُسَارَى بَدْرٍ: «لَوْ كَانَ الْمُطْعِمُ بْنُ عَدِيٍّ حَيًّا ثُمَّ كَلَّمَنِي فِي هَؤُلاءِ النَّتْنَى، لَتَرَكْتُهُمْ لَهُ»».(بخارى: ۴۰۲۴)

ترجمه: «جبیر بن مطعم سمی‌گوید: نبی اكرم جدرباره اسرای بدر فرمود: «اگر مطعم بن عدی زنده می‌بود و درباره این افراد پلید، شفاعت می‌كرد، آنها را بخاطر او آزاد می‌كردم»».