باب (۹): ماجرای قتل ابورافع عبد الله بن ابی الحقیق
۱۵۹۸- «عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ س قَالَ: بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ج إِلَى أَبِي رَافِعٍ الْيَهُودِيِّ رِجَالاً مِنَ الأَنْصَارِ، فَأَمَّرَ عَلَيْهِمْ عَبْدَاللَّهِ بْنَ عَتِيكٍ، وَكَانَ أَبُو رَافِعٍ يُؤْذِي رَسُولَ اللَّهِ ج وَيُعِينُ عَلَيْهِ، وَكَانَ فِي حِصْنٍ لَهُ بِأَرْضِ الْحِجَازِ، فَلَمَّا دَنَوْا مِنْهُ، وَقَدْ غَرَبَتِ الشَّمْسُ، وَرَاحَ النَّاسُ بِسَرْحِهِمْ، فَقَالَ عَبْدُاللَّهِ لأَصْحَابِهِ: اجْلِسُوا مَكَانَكُمْ، فَإِنِّي مُنْطَلِقٌ وَمُتَلَطِّفٌ لِلْبَوَّابِ، لَعَلِّي أَنْ أَدْخُلَ، فَأَقْبَلَ حَتَّى دَنَا مِنَ الْبَابِ، ثُمَّ تَقَنَّعَ بِثَوْبِهِ كَأَنَّهُ يَقْضِي حَاجَةً، وَقَدْ دَخَلَ النَّاسُ، فَهَتَفَ بِهِ الْبَوَّابُ: يَا عَبْدَاللَّهِ! إِنْ كُنْتَ تُرِيدُ أَنْ تَدْخُلَ، فَادْخُلْ، فَإِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُغْلِقَ الْبَابَ، فَدَخَلْتُ، فَكَمَنْتُ، فَلَمَّا دَخَلَ النَّاسُ، أَغْلَقَ الْبَابَ، ثُمَّ عَلَّقَ الأَغَالِيقَ عَلَى وَتَدٍ، قَالَ: فَقُمْتُ إِلَى الأَقَالِيدِ، فَأَخَذْتُهَا، فَفَتَحْتُ الْبَابَ، وَكَانَ أَبُو رَافِعٍ يُسْمَرُ عِنْدَهُ، وَكَانَ فِي عَلالِيَّ لَهُ، فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْهُ أَهْلُ سَمَرِهِ، صَعِدْتُ إِلَيْهِ، فَجَعَلْتُ كُلَّمَا فَتَحْتُ بَابًا، أَغْلَقْتُ عَلَيَّ مِنْ دَاخِلٍ، قُلْتُ: إِنِ الْقَوْمُ نَذِرُوا بِي، لَمْ يَخْلُصُـوا إِلَيَّ حَتَّي أَقْتُلَهُ، فَانْتَهَيْتُ إِلَيْهِ، فَإِذَا هُوَ فِي بَيْتٍ مُظْلِمٍ وَسْطَ عِيَالِهِ، لا أَدْرِي أَيْنَ هُوَ مِنَ الْبَيْتِ، فَقُلْتُ: يَا أَبَا رَافِعٍ، قَالَ: مَنْ هَذَا؟ فَأَهْوَيْتُ نَحْوَ الصَّوْتِ فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَةً بِالسَّيْفِ وَأَنَا دَهِشٌ، فَمَا أَغْنَيْتُ شَيْئًا وَصَاحَ فَخَرَجْتُ مِنَ الْبَيْتِ فَأَمْكُثُ غَيْرَ بَعِيدٍ ثُمَّ دَخَلْتُ إِلَيْهِ، فَقُلْتُ: مَا هَذَا الصَّوْتُ يَا أَبَا رَافِعٍ؟ فَقَالَ: لأمِّكَ الْوَيْلُ، إِنَّ رَجُلاً فِي الْبَيْتِ ضَرَبَنِي قَبْلُ بِالسَّيْفِ، قَالَ: فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَةً أَثْخَنَتْهُ وَلَمْ أَقْتُلْهُ، ثُمَّ وَضَعْتُ ظِبَةَ السَّيْفِ فِي بَطْنِهِ حَتَّى أَخَذَ فِي ظَهْرِهِ، فَعَرَفْتُ أَنِّي قَتَلْتُهُ، فَجَعَلْتُ أَفْتَحُ الأبْوَابَ بَابًا بَابًا، حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى دَرَجَةٍ لَهُ فَوَضَعْتُ رِجْلِي، وَأَنَا أُرَى أَنِّي قَدِ انْتَهَيْتُ إِلَى الأرْضِ، فَوَقَعْتُ فِي لَيْلَةٍ مُقْمِرَةٍ فَانْكَسَرَتْ سَاقِي، فَعَصَبْتُهَا بِعِمَامَةٍ ثُمَّ انْطَلَقْتُ حَتَّى جَلَسْتُ عَلَى الْبَابِ، فَقُلْتُ: لا أَخْرُجُ اللَّيْلَةَ حَتَّى أَعْلَمَ أَقَتَلْتُهُ؟ فَلَمَّا صَاحَ الدِّيكُ قَامَ النَّاعِي عَلَى السُّورِ فَقَالَ: أَنْعَى أَبَا رَافِعٍ تَاجِرَ أَهْلِ الْحِجَازِ، فَانْطَلَقْتُ إِلَى أَصْحَابِي فَقُلْتُ: النَّجَاءَ، فَقَدْ قَتَلَ اللَّهُ أَبَا رَافِعٍ، فَانْتَهَيْتُ إِلَى النَّبِيِّ ج، فَحَدَّثْتُهُ، فَقَالَ: «ابْسُطْ رِجْلَكَ». فَبَسَطْتُ رِجْلِي فَمَسَحَهَا فَكَأَنَّهَا لَمْ أَشْتَكِهَا قَطُّ».(بخارى: ۴۰۳۹)
ترجمه: «براء بن عازب سمیگوید: رسول الله جمردانی از انصار را به فرماندهی عبدالله بن عتیک بسوی ابورافعِ یهودی فرستاد. گفتنی است كه ابو رافع در قلعهاش كه در سرزمین حجاز بود، زندگی میكرد و رسول خدا جرا آزار میرساند و به دشمنانش كمک میكرد.
آنان، هنگامی كه بدانجا نزدیک شدند، خورشید غروب كرده بود و مردم چارپایانشان را از چرا آورده بودند. عبدالله به یارانش گفت: شما سرجایتان بنشینید. من میروم و با دربان با ملایمت، صحبت میكنم. شاید بتوانم وارد شوم. هنگامی كه نزدیک دروازه رسید، صورتش را پوشانید و چنین وانمود كرد كه میخواهد قضای حاجت كند. و این، زمانی بود كه همه مردم، وارد شده بودند. دربان، صدا زد و گفت: ای بنده خدا! اگر میخواهی وارد شوی، وارد شو. زیرا میخواهم در را ببندم. عبد الله میگوید: پس من وارد شدم و در گوشهای، كمین كردم. هنگامی كه مردم، وارد شدند و دربان در را بست، كلید را بر میخی، آویزان كرد. پس از مدتی، برخاستم و كلیدها را برداشتم و در را باز كردم. در آن هنگام، ابورافع در اتاقاش نشسته بود و تعدادی با او شبنشینی داشتند. زمانی كه دوستانش رفتند، بسوی اتاقاش بالا رفتم. و هر دری را كه باز میكردم، از داخل، قفل مینمودم. و با خود گفتم: اگر مردم از آمدنم مطلع شوند، قبل از اینكه به من برسند، او را میكشم.
پس به او رسیدم و متوجه شدم كه در خانه تاریكی، میان فرزندانش قرار دارد. اما ندانستم كه در كدام قسمت خانه است. گفتم: ای ابورافع! گفت: تو كیستی؟ من كه متحیر بودم، بسوی صدا رفتم و ضربهای با شمشیر زدم. اما كاری از پیش نبردم. او فریاد كشید و من از خانه، بیرون رفتم. و درهمان نزدیكی، چند لحظه، مكث كردم و دوباره، وارد شدم و گفتم: ای ابورافع! این چه صدایی بود؟ گفت: مادرت به عزایت بنشیند. مردی در خانه است و چند لحظه قبل با شمشیر به من حمله كرد.
عبدالله میگوید: ضربهای دیگر به او زدم و او را زخمی كردم ولی كشته نشد. سپس لبه تیز شمشیر را در شكماش فرو بردم تا جایی كه از پشتاش درآمد و مطمئن شدم كه او را به قتل رسانیدهام. آنگاه، درها را یكی پس از دیگری باز میكردم تا اینكه به راه پله رسیدم. به محض اینكه پایم را بر آن گذاشتم، خود را در یک شب مهتابی، روی زمین دیدم و ساق پایم شكست. پس آنرا با پارچهای بستم. آنگاه، رفتم و كنار دروازه نشستم و با خود گفتم: امشب از اینجا بیرون نمیروم مگر اینكه مطمئن شوم كه او را كشتهام. هنگامی كه خروس، بانگ داد، ناعی (فردی كه خبر مرگ دیگران را اعلام میكند) بالای دیوار رفت و ندا داد كه ابورافع؛ تاجر سرزمین حجاز؛ كشته شد. پس من نزد دوستانم رفتم و به آنان گفتم: عجله كنید. خداوند ابورافع را به قتل رساند. آنگاه، نزد نبی اكرم جرفتم و ماجرا را برایش بازگو كردم. فرمود: «پایت را دراز كن». من نیز پایم را دراز كردم. رسول خدا جبر آن دست كشید. پایم طوری سالم شد كه گویا هرگز نشكسته بود».