باب (۲۹)
۱۶۴۶- «عَنْ عَمْرِو بْنِ سَلَمَةَ س قَالَ: كُنَّا بِمَاءٍ مَمَرِّ النَّاسِ، وَكَانَ يَمُرُّ بِنَا الرُّكْبَانُ فَنَسْأَلُهُمْ: مَا لِلنَّاسِ مَا لِلنَّاسِ؟ مَا هَذَا الرَّجُلُ؟ فَيَقُولُونَ: يَزْعُمُ أَنَّ اللَّهَ أَرْسَلَهُ أَوْحَى إِلَيْهِ ـ أَوْ أَوْحَى اللَّهُ بِكَذَا ـ فَكُنْتُ أَحْفَظُ ذَلِكَ الْكَلامَ، وَكَأَنَّمَا يُقَرُّ فِي صَدْرِي، وَكَانَتِ الْعَرَبُ تَلَوَّمُ بِإِسْلامِهِمُ الْفَتْحَ، فَيَقُولُونَ: اتْرُكُوهُ وَقَوْمَهُ، فَإِنَّهُ إِنْ ظَهَرَ عَلَيْهِمْ فَهُوَ نَبِيٌّ صَادِقٌ، فَلَمَّا كَانَتْ وَقْعَةُ أَهْلِ الْفَتْحِ، بَادَرَ كُلُّ قَوْمٍ بِإِسْلامِهِمْ، وَبَدَرَ أَبِي قَوْمِي بِإِسْلامِهِمْ، فَلَمَّا قَدِمَ، قَالَ: جِئْتُكُمْ وَاللَّهِ مِنْ عِنْدِ النَّبِيِّ ج حَقًّا، فَقَالَ: صَلُّوا صَلاةَ كَذَا فِي حِينِ كَذَا، وَصَلُّوا صَلاةَ كَذَا فِي حِينِ كَذَا، فَإِذَا حَضَرَتِ الصَّلاةُ فَلْيُؤَذِّنْ أَحَدُكُمْ، وَلْيَؤُمَّكُمْ أَكْثَرُكُمْ قُرْآنًا، فَنَظَرُوا فَلَمْ يَكُنْ أَحَدٌ أَكْثَرَ قُرْآنًا مِنِّي، لِمَا كُنْتُ أَتَلَقَّى مِنَ الرُّكْبَانِ، فَقَدَّمُونِي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَأَنَا ابْنُ سِتٍّ أَوْ سَبْعِ سِنِينَ، وَكَانَتْ عَلَيَّ بُرْدَةٌ كُنْتُ إِذَا سَجَدْتُ تَقَلَّصَتْ عَنِّي، فَقَالَتِ امْرَأَةٌ مِنَ الْحَيِّ: أَلا تُغَطُّوا عَنَّا اسْتَ قَارِئِكُمْ، فَاشْتَرَوْا فَقَطَعُوا لِي قَمِيصًا، فَمَا فَرِحْتُ بِشَيْءٍ فَرَحِي بِذَلِكَ الْقَمِيصِ».(بخارى: ۴۳۰۲)
ترجمه: «عمرو بن سلمه سمیگوید: ما كنار آبی، زندگی میكردیم كه محل عبور مردم بود. اسب سواران از آنجا عبور میكردند و ما از آنها میپرسیدیم: مردم را چه شده است؟ مردم را چه شده است؟ این مرد كیست؟ میگفتند: این مرد، گمان میكند كه خداوند بعنوان پیامبر، بسویش وحی میفرستد ـ ویا فلان چیز را به او وحی میكند ـ و من سخنان را به خاطر میسپردم و گویا در دلم جای میگرفت. و اعراب منتظر فتح مكه بودند تا مسلمان شوند و میگفتند: او و قوماش را به حال خود بگذارید. اگر بر آنها پیروز شد، پیامبری راستگو است. پس هنگام فتح مكه، همه طوایف در اسلام آوردن از یكدیگر سبقت میگرفتند. و پدرم قبل از قوماش مسلمان شد. و هنگامی كه نزد ما آمد، گفت: بخدا سوگند كه من از نزد پیامبر برحقی پیش شما آمدهام كه میفرماید: «فلان نماز را در فلان وقت بخوانید و فلان نماز را در فلان وقت بخوانید. پس هرگاه، وقت نماز فرا رسید، یكی از شما اذان بگوید و كسی كه بیشتر قرآن میداند، امامت كند».
راوی میگوید: آنگاه دیدند كه كسی بیشتر از من قرآن نمیداند زیرا من قرآن را از سوارانی كه نزد ما میآمدند، فرا گرفته بودم. پس مرا كه كودكی شش یا هفت ساله بودم، امام، قرار دادند. و من چادری به تن داشتم كه هنگام سجده، جمع میشد. به همین خاطر، یكی از زنان محله گفت: آیا شرمگاه قاری تان را از ما نمیپوشانید؟! آنگاه، پارچهای خریدند و برایم پیراهنی دوختند. هیچ چیز مرا به اندازه آن پیراهن، خوشحال نكرد».