باب (۵۲): خریدن برده از کافر حربی سپس، بخشیدن و آزاد کردن او
۱۰۳۵- «عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ س قَالَ: قَالَ النَّبِيُّ ج: «هَاجَرَ إِبْرَاهِيمُ ÷ بِسَارَةَ فَدَخَلَ بِهَا قَرْيَةً فِيهَا مَلِكٌ مِنَ الْمُلُوكِ أَوْ جَبَّارٌ مِنَ الْجَبَابِرَةِ، فَقِيلَ: دَخَلَ إِبْرَاهِيمُ بِامْرَأَةٍ هِيَ مِنْ أَحْسَنِ النِّسَاءِ فَأَرْسَلَ إِلَيْهِ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ مَنْ هَذِهِ الَّتِي مَعَكَ قَالَ: أُخْتِي، ثُمَّ رَجَعَ إِلَيْهَا فَقَالَ: لا تُكَذِّبِي حَدِيثِي فَإِنِّي أَخْبَرْتُهُمْ أَنَّكِ أُخْتِي، وَاللَّهِ إِنْ عَلَى الأَرْضِ مُؤْمِنٌ غَيْرِي وَغَيْرُكِ، فَأَرْسَلَ بِهَا إِلَيْهِ، فَقَامَ إِلَيْهَا فَقَامَتْ تَوَضَّأُ وَتُصَلِّي، فَقَالَتِ: اللَّهُمَّ إِنْ كُنْتُ آمَنْتُ بِكَ وَبِرَسُولِكَ وَأَحْصَنْتُ فَرْجِي إِلاَّ عَلَى زَوْجِي فَلا تُسَلِّطْ عَلَيَّ الْكَافِرَ، فَغُطَّ حَتَّى رَكَضَ بِرِجْلِهِ ـ قَالَ أَبُو هُرَيْرَةَ: قَالَتِ: اللَّهُمَّ إِنْ يَمُتْ يُقَالُ هِيَ قَتَلَتْهُ ـ فَأُرْسِلَ ثُمَّ قَامَ إِلَيْهَا، فَقَامَتْ تَوَضَّأُ تُصَلِّي وَتَقُولُ: اللَّهُمَّ إِنْ كُنْتُ آمَنْتُ بِكَ وَبِرَسُولِكَ وَأَحْصَنْتُ فَرْجِي إِلاَّ عَلَى زَوْجِي فَلا تُسَلِّطْ عَلَيَّ هَذَا الْكَافِرَ، فَغُطَّ حَتَّى رَكَضَ بِرِجْلِهِ قَالَ أَبُو هُرَيْرَةَ: فَقَالَتِ: اللَّهُمَّ إِنْ يَمُتْ فَيُقَالُ: هِيَ قَتَلَتْهُ فَأُرْسِلَ فِي الثَّانِيَةِ أَوْ فِي الثَّالِثَةِ فَقَالَ: وَاللَّهِ مَا أَرْسَلْتُمْ إِلَيَّ إِلاَّ شَيْطَانًا ارْجِعُوهَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَأَعْطُوهَا آجَرَ فَرَجَعَتْ إِلَى إِبْرَاهِيمَ ÷ فَقَالَتْ أَشَعَرْتَ أَنَّ اللَّهَ كَبَتَ الْكَافِرَ وَأَخْدَمَ وَلِيدَةً»». (بخارى: ۲۲۱۷)
ترجمه: «از ابوهریره سروایت است كه نبی اكرم جفرمود: «ابراهیم با همسرش ؛سارا؛ هجرت كرد و وارد شهری شد كه پادشاه ستمگری در آنجا، حكومت میكرد. به پادشاه گفتند كه ابراهیم، با زنی بسیار زیبا، وارد شهر شده است. پادشاه، كسی را نزد ابراهیم فرستاد و از او پرسید: این زن كه همراه تو است، چه كسی است؟ ابراهیم گفت: خواهر من است. سپس، به سوی سارا برگشت و گفت: سخن مرا تكذیب نكن زیرا من تو را به آنها خواهر خود معرفی كردهام. بخدا سوگند كه روی زمین، مؤمنی بجز من و تو وجود ندارد. سپس، او را نزد پادشاه فرستاد. پادشاه برخاست تا به سارا نزدیک شود. سارا نیز برخاست و وضو گرفت و نماز خواند و چنین گفت: پروردگارا! اگر من به تو و پیامبرت ایمان آوردهام و شرمگاهم را جز برای شوهرم، حفاظت كردهام، پس این كافر را بر من، مسلط نگردان. پادشاه (كه قصد سارا را كرده بود) خرخر كرد و به زمین افتاد و پایش را حركت میداد. ـ راوی میگوید: در اینجا، سارا گفت: پروردگارا! اگر او بمیرد، مرگش را به من نسبت میدهند. ـ سپس آن حالت، برطرف گردید. پادشاه، دوباره قصد او نمود. سارا بار دیگر وضو گرفت، نماز خواند و دعا كرد و گفت: پروردگارا! اگر من به شما و رسولت ایمان آوردهام و شرمگاهم را جز برای شوهرم، حفاظت كردهام، این كافر را بر من، مسلط نگردان. پادشاه، دوباره گرفتار حالت قبلی شد».
ـ راوی میگوید: سارا این بار نیز فرمود: پروردگارا! اگر او بمیرد، مردم مرا متهم به قتل او خواهند كرد. ـ بار دیگر، پادشاه سالم شد. این جریان، دو یا سه بار، اتفاق افتاد. آنگاه، پادشاه گفت: بخدا سوگند! شما شیطانی را نزد من آوردهاید. او را نزد ابراهیم برگردانید و هاجر را (كه كنیزش بود) به سارا بدهید. سارا نزد ابراهیم برگشت و گفت: دیدی كه خداوند، آن كافر را ذلیل كرد و علاوه بر آن، كنیزی به ما عنایت فرمود»!.