ترجمه صحیح بخاری

فهرست کتاب

باب ۳۴: اگر از عالمی بپرسند که کدام یک از مردم دانا‌تراست، چه بگوید؟

باب ۳۴: اگر از عالمی بپرسند که کدام یک از مردم دانا‌تراست، چه بگوید؟

۱۰۲- «عن أُبَيِّ ابْنِ كَعْبٍ س عَنِ النَّبِيِّ ج: «قَامَ مُوسَى النَّبِيُّ خَطِيبًا فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ فَسُئِلَ: أَيُّ النَّاسِ أَعْلَمُ؟ فَقَالَ: أَنَا أَعْلَم،ُ فَعَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِ إِذْ لَمْ يَرُدَّ الْعِلْمَ إِلَيْهِ، فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ أَنَّ عَبْدًا مِنْ عِبَادِي بِمَجْمَعِ الْبَحْرَيْنِ هُوَ أَعْلَمُ مِنْكَ، قَالَ: يَا رَبِّ وَكَيْفَ بِهِ؟ فَقِيلَ لَهُ: احْمِلْ حُوتًا فِي مِكْتَلٍ، فَإِذَا فَقَدْتَهُ فَهُوَ ثَمَّ، فَانْطَلَقَ وَانْطَلَقَ بِفَتَاهُ يُوشَعَ بْنِ نُونٍ وَحَمَلا حُوتًا فِي مِكْتَلٍ، حَتَّى كَانَا عِنْدَ الصَّخْرَةِ وَضَعَا رُءُوسَهُمَا وَنَامَا، فَانْسَلَّ الْحُوتُ مِنَ الْمِكْتَلِ ﴿فَٱتَّخَذَ سَبِيلَهُۥ فِي ٱلۡبَحۡرِ سَرَبٗا[الکهف: ۶۱] ، وَكَانَ لِمُوسَى وَفَتَاهُ عَجَبًا، فَانْطَلَقَا بَقِيَّةَ لَيْلَتِهِمَا وَيَوْمَهُمَا، فَلَمَّا أَصْبَحَ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ: ﴿ءَاتِنَا غَدَآءَنَا لَقَدۡ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَٰذَا نَصَبٗا[الکهف: ۶۲] . وَلَمْ يَجِدْ مُوسَى مَسًّا مِنَ النَّصَبِ حَتَّى جَاوَزَ الْمَكَانَ الَّذِي أُمِرَ بِهِ، فَقَالَ لَهُ فَتَاهُ: ﴿أَرَءَيۡتَ إِذۡ أَوَيۡنَآ إِلَى ٱلصَّخۡرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ ٱلۡحُوتَ وَمَآ أَنسَىٰنِيهُ إِلَّا ٱلشَّيۡطَٰنُ[الکهف: ۶۳] . قَالَ مُوسَى: ﴿ذَٰلِكَ مَا كُنَّا نَبۡغِۚ فَٱرۡتَدَّا عَلَىٰٓ ءَاثَارِهِمَا قَصَصٗا ٦٤[الکهف: ۶۴] . فَلَمَّا انْتَهَيَا إِلَى الصَّخْرَةِ، إِذَا رَجُلٌ مُسَجًّى بِثَوْبٍ أَوْ قَالَ: تَسَجَّى بِثَوْبِهِ، فَسَلَّمَ مُوسَى، فَقَالَ الْخَضِرُ: وَأَنَّى بِأَرْضِكَ السَّلامُ فَقَالَ: أَنَا مُوسَى. فَقَالَ: مُوسَى بَنِي إِسْرَائِيلَ؟ قَالَ: نَعَمْ. قَالَ: ﴿هَلۡ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰٓ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمۡتَ رُشۡدٗا[الکهف: ۶۶] . قَالَ: ﴿إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا[الکهف: ۶۷] . يَا مُوسَى إِنِّي عَلَى عِلْمٍ مِنْ عِلْمِ اللَّهِ عَلَّمَنِيهِ لا تَعْلَمُهُ أَنْتَ، وَأَنْتَ عَلَى عِلْمٍ عَلَّمَكَهُ لا أَعْلَمُهُ، ﴿قَالَ سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ صَابِرٗا وَلَآ أَعۡصِي لَكَ أَمۡرٗا ٦٩[الکهف: ۶۹] . فَانْطَلَقَا يَمْشِيَانِ عَلَى سَاحِلِ الْبَحْرِ لَيْسَ لَهُمَا سَفِينَةٌ، فَمَرَّتْ بِهِمَا سَفِينَةٌ، فَكَلَّمُوهُمْ أَنْ يَحْمِلُوهُمَا، فَعُرِفَ الْخَضِرُ، فَحَمَلُوهُمَا بِغَيْرِ نَوْلٍ، فَجَاءَ عُصْفُورٌ، فَوَقَعَ عَلَى حَرْفِ السَّفِينَةِ، فَنَقَرَ نَقْرَةً أَوْ نَقْرَتَيْنِ فِي الْبَحْرِ، فَقَالَ الْخَضِرُ: يَا مُوسَى مَا نَقَصَ عِلْمِي وَعِلْمُكَ مِنْ عِلْمِ اللَّهِ إِلاَّ كَنَقْرَةِ هَذَا الْعُصْفُورِ فِي الْبَحْرِ، فَعَمَدَ الْخَضِرُ إِلَى لَوْحٍ مِنْ أَلْوَاحِ السَّفِينَةِ فَنَزَعَهُ، فَقَالَ مُوسَى: قَوْمٌ حَمَلُونَا بِغَيْرِ نَوْلٍ، عَمَدْتَ إِلَى سَفِينَتِهِمْ فَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا؟ ﴿قَالَ أَلَمۡ أَقُلۡ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٧٢ قَالَ لَا تُؤَاخِذۡنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرۡهِقۡنِي مِنۡ أَمۡرِي عُسۡرٗا ٧٣[الکهف: ۷۲-۷۳] . فَكَانَتِ الْأُولَى مِنْ مُوسَى نِسْيَانًا فَانْطَلَقَا فَإِذَا غُلامٌ يَلْعَبُ مَعَ الْغِلْمَانِ، فَأَخَذَ الْخَضِرُ بِرَأْسِهِ مِنْ أَعْلاهُ فَاقْتَلَعَ رَأْسَهُ بِيَدِهِ، فَقَالَ مُوسَى: ﴿أَقَتَلۡتَ نَفۡسٗا زَكِيَّةَۢ بِغَيۡرِ نَفۡسٖ[الکهف: ۷۴] . ﴿قَالَ أَلَمۡ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٧٥[الکهف: ۷۵] . ﴿فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَآ أَتَيَآ أَهۡلَ قَرۡيَةٍ ٱسۡتَطۡعَمَآ أَهۡلَهَا فَأَبَوۡاْ أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارٗا يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ[الکهف: ۷۷] . قَالَ الْخَضِرُ بِيَدِهِ، فَأَقَامَهُ، فَقَالَ لَهُ مُوسَى: ﴿لَوۡ شِئۡتَ لَتَّخَذۡتَ عَلَيۡهِ أَجۡرٗا ٧٧ قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَيۡنِي وَبَيۡنِكَ[الکهف: ۷۷-۷۸] » قَالَ النَّبِيُّ ج: «يَرْحَمُ اللَّهُ مُوسَى لَوَدِدْنَا لَوْ صَبَرَ حَتَّى يُقَصَّ عَلَيْنَا مِنْ أَمْرِهِمَا»».(بخارى: ۱۲۲)

ترجمه: «ابی بن كعب از پیامبر جروایت می‌كند كه فرمود: «موسی ÷در حالی كه ایستاده بود و بنی اسرائیل را موعظه می‌كرد، از وی پرسیدند: از انسانها چه كسی داناتراست؟ موسی ÷گفت: من داناترین انسانها هستم. خداوند او را بخاطر اینكه علم را به او (خداوند) نسبت نداده بود، مورد عتاب قرار داد و به او وحی كرد كه: بنده ایی از بندگان من كه در «مجمع البحرین» است از تو داناتر می‌باشد.

موسی ÷گفت: پروردگارا! چگونه میتوانم نزد او بروم؟ به وی گفتند: ماهی‌ای را در زنبیلی قرار ده و با خود حمل كن. هر جا كه ماهی ناپدید شد، او را آنجا خواهی دید. موسی ÷همراه یوشع بن نون ماهی‌ای را در زنبیلی نهاد و آنرا برداشت و براه افتاد. وقتی كه كنار صخره ایی رسیدند، سر برزمین گذاشتند و به خواب رفتند. ماهی، خود را از زنبیل بیرون كشید و به آب رسانید. آنها بقیه شبانه روز را راه رفتند. هنگاه صبح، موسی ÷به همراهش گفت: غذایمان را حاضر كن كه خسته و گرسنه شده‌ایم. موسی ÷تا زمانیكه میعادگاه را پشت سر نگذاشته بود، احساس خستگی نمی‌كرد. همراهش به او گفت: آن صخره را كه كنار آن خوابیدیم، بیاد داری؟ ماهی را همانجا فراموش كردم. موسی ÷گفت: مكانی كه ما در جستجوی آن هستیم، همانجا است. آنها از همان راهی كه آمده بودند، باز گشتند. وقتی كه به آن صخره رسیدند، مردی را دیدند كه خود را در لباسی پیچیده است. موسی ÷سلام نمود. خضر گفت: در این سرزمین، سلام از كجاست؟ موسی گفت: من موسی هستم. خضر گفت: موسی بنی اسرائیل؟ موسی گفت: آری، آیا اجازه میدهی همراه تو باشم تا از آنچه كه خداوند به تو آموخته است، به من نیز بیاموزی؟ گفت: ای موسی! تو نمی‌توانی با من صبركنی. زیرا خداوند عز وجل به من چیز‌هایی آموخته است كه تو آنها را نمی‌دانی و در عوض، به تو چیزهایی آموخته كه من نمی‌دانم. موسی گفت: انشاء الله صبر می‌كنم و از دستورات تو سر پیچی نخواهم كرد. بدین ترتیب، آنها در ساحل دریا، بدون كشتی براه افتادند. پس از مدتی، یک كشتی از كنار آنها عبوركرد. آنها از صاحبان كشتی خواستند تا آنها را همراه خود سوار كنند.

صاحبان كشتی، خضر را شناختند و بدون كرایه آن‌ها را سوار كردند. در آن اثنا، گنجشكی بر كناره كشتی نشست و یكی، دو منقار از آب دریا برداشت. خضر خطاب به موسی گفت: علم من و تو در برابر علم خداوند، كمتر از مقدار آبی است كه این گنجشک از دریا برداشت. سپس خضر ÷یكی از تخته‌های كشتی را از جایش در آورد. موسی ÷(با تعجب) گفت: آنها ما را بدون كرایه سوار كردند و حالا تو داری كشتی آنها را سوراخ می‌كنی تا همه را غرق سازی؟ خضر گفت: مگر به تو نگفتم كه نمی‌توانی با من صبر كنی؟ موسی ÷گفت: مرا بخاطر فراموشی‌‌ام بازخواست مكن. این نخستین فراموشی موسی بود. (سپس از كشتی پیاده شدند) و براه افتادند. (در راه) پسر بچه‌ای را دیدند كه با بچه‌های دیگر مشغول بازی بود. خضر آن كودک را گرفت و سرش را از تن جدا كرد. موسی ÷(در حالیكه خشمگین شده بود) گفت: چرا فرد بیگناهی را بدون آنكه مرتكب قتلی شده باشد، كُشتی؟ خضر گفت: مگر به تو نگفتم كه تو با من توان شكیبایی را نخواهی داشت؟ باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند. از اهالی روستا غذا خواستند. ولی آنها از دادن غذا امتناع و رزیدند. در همین روستا به دیواری رسیدند كه داشت فرو می‌ریخت. خضر با اشاره دست آن دیوار را راست كرد. موسی ÷گفت: اگر می‌خواستی، می‌توانستی در مقابل این كار، مزد بگیری. خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است». پیامبر اكرم جفرمود: «خداوند موسی را رحمت كند دوست داشتیم كه صبر می‌كرد تا ببینیم داستانش با خضر به كجا می‌كشد»».