باب (۳۷): خوابیدن زنان در مسجد
۲۷۳- «عَنْ عَائِشَةَ ل: أَنَّ وَلِيدَةً كَانَتْ سَوْدَاءَ، لِحَيٍّ مِنَ الْعَرَبِ، فَأَعْتَقُوهَا فَكَانَتْ مَعَهُمْ، قَالَتْ: فَخَرَجَتْ صَبِيَّةٌ لَهُمْ، عَلَيْهَا وِشَاحٌ أَحْمَرُ مِنْ سُيُورٍ، قَالَتْ: فَوَضَعَتْهُ، أَوْ وَقَعَ مِنْهَا، فَمَرَّتْ بِهِ حُدَيَّاةٌ وَهُوَ مُلْقًى، فَحَسِبَتْهُ لَحْمًا فَخَطِفَتْهُ، قَالَتْ: فَالْتَمَسُوهُ فَلَمْ يَجِدُوهُ، قَالَتْ: فَاتَّهَمُونِي بِهِ، قَالَتْ: فَطَفِقُوا يُفَتِّشُونَ، حَتَّى فَتَّشُوا قُبُلَهَا، قَالَتْ: وَاللَّهِ إِنِّي لَقَائِمَةٌ مَعَهُمْ، إِذْ مَرَّتِ الْحُدَيَّاةُ فَأَلْقَتْهُ، قَالَتْ: فَوَقَعَ بَيْنَهُمْ، قَالَتْ: فَقُلْتُ: هَذَا الَّذِي اتَّهَمْتُمُونِي بِهِ، زَعَمْتُمْ وَأَنَا مِنْهُ بَرِيئَةٌ، وَهُوَ ذَا هُوَ، قَالَتْ: فَجَاءَتْ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ج فَأَسْلَمَتْ، قَالَتْ عَائِشَةُ: فَكَانَ لَهَا خِبَاءٌ فِي الْمَسْجِدِ أَوْ حِفْشٌ، قَالَتْ: فَكَانَتْ تَأْتِينِي فَتَحَدَّثُ عِنْدِي، قَالَتْ: فَلا تَجْلِسُ عِنْدِي مَجْلِسًا إِلا قَالَتْ:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا
أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي.
ج
قَالَتْ عَائِشَةُ: فَقُلْتُ لَهَا: مَا شَأْنُكِ لا تَقْعُدِينَ مَعِي مَقْعَدًا إِلا قُلْتِ هَذَا؟ قَالَتْ: فَحَدَّثَتْنِي بِهَذَا الْحَدِيثِ».(بخاری: ۴۳۹)
ترجمه: «ام المومنین ؛عایشه ل؛ میفرماید: كنیز سیاه آزاد شده یكی از قبائل عرب كه قبلاً با آنها زندگی كرده بود، (خاطرهای برای من تعریف كرد و)گفت: دختر بچه خردسالی از آن قبیله، كه گردن بند چرمی سرخ رنگی داشت، از خانه بیرون شده بود. معلوم نیست آنرا به زمین نهاده یا گم كرده بود. از قضا، پرندهای گوشت خوار آن را دیده و به خیال اینكه قطعه گوشتی است، برداشته و برده بود. خانواده دختر هر چه كوشش كردند، آنرا نیافتند. سرانجام، مرا متهم كردند و بازرسی نمودند. تا جایی كه شرمگاه مرا نیز تفتیش كردند. بخدا سوگند، دیری نگذشته بود كه آن مرغ، گردن بند را از بالا به زمین انداخت. گفتم: این است آن چیزی كه مرا به سرقت آن متهم كردهاید در صورتی كه من بیگناه بودم . بعد از آن بود كه خدمت رسول الله جشرفیاب شده، مسلمان شدم.
عایشه لمیفرماید: آن كنیزک كه در صحن مسجد، خیمهای داشت، هر روز نزد من میآمد و با من سخن میگفت و این شعر را میخواند:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا
أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي.
ج
روز گم شدن آن زیور قرمز، از شگفتیهای پروردگار ما بود. ولی شكر كه مرا از دیار كفر، نجات داد. عایشه لمیگوید: من كه از او پرسیدم: چرا هر روز این شعر را میخوانی؟ وی ماجرای فوق را برایم، بازگو كرد».